آقای همایون، در جمعه، هشتم بهمن، در ژنو سوییس درگذشت.
داریوش همایون، یکی از اوّلین اندیشمندان سیاسی ایران که از صحنهی روزنامهنگاری برای بسط اندیشهی خود بهره گرفت، در زمانی که هنوز بسیار سخنها داشت تا بگوید و بسیار ننوشتهها داشت تا بنویسد، به حادثه از پا افتاد و جهان را وداع گفت.
داریوش همایون، متولد مهر ۱۳۰۷، از نسلی بود که با اصلاحات و نظم دوران رضاشاه به زندگی وارد شدند و با آزادیهای بعد از حملهی متفقین به ایران، امکان یافتند که خیلی زود، راه خود انتخاب کنند. شانزده ساله بود که مهر تفکر افراطی راست را بر شناسنامهی سیاسی خود زد.
خانوادهی پدریاش ابتدا جمالی خوانده میشدند، چرا که با جمالالدین واعظ اصفهانی منسوب بودند و خانوادهی مادریاش به خانوادهی روحانی صدر و صدرعاملی و جبلعاملی میرسیدند و گویا نیایشان از لبنان امده بود.
انتخاب نامخانوادگی همایون و برگزیدن نام فارسی، ذوق نوراللهخان، پدرش بود که ذوق ترانهسرایی داشت و از کارگزاران مجلس شورای ملی بود، امّا قصیدهها در وصف امامان شیعه و در مناسبتهای خاص سروده بود.
خیلی زود، زودتر از آن که پدر سختگیر و نظم آموزشی دورهی رضاشاه تحمل کند، از خانه به در زد؛ با دفتری که همیشه در بغل داشت و قلمی که با آن مینوشت، میخواند، و مینوشت مدام. دکتر علینقی عالیخانی گفته است: «من با داریوش در سن سیزده ـ چهارده سالگی آشنا شدم. یکی از دوستان مشترکمان پیشنهاد کرد دور هم جمع شده و در مورد مسائل ایران صحبت کنیم... آنچه از همان نخستین مراحل چشمگیر بود، نویسندگی داریوش بود. قدرت نویسندگی با استدلال... ما به یکباره در میان جمع خود با فردی روبهرو شدیم که مسائل را به قلم میکشد؛ آن هم نهتنها به قدر کافی زیبا، بلکه دارای محتوا. او با منطق سخن میگفت. از این نقطهنظر، داریوش در میان ما فرد برجستهای بود.»
زودتر از آن که تصور میرفت، در حالی که دوستان نخستین همه پی تحصیل رفته بودند، وی وارد کارزار شد. میخواست شر ظلم را بکند و مظاهر ظلم در آن روزها، روس و انگلیس بودند. در راه مبارزه با این ظلم، کارش به ساخت اسلحه برای خرابکاری رسید. امّا پیش از این که کسی کشته شود، نوجوانان کمتجربه، خود را لتوپار کردند. همایون و دو تن از دوستانش، در زمینهای خالی امیرآباد که کمپ نظامی آمریکاییها آنجا بود، در پی یافتن مین و کار گذاشتنش در جای دیگر، گرفتار آمدند. پایش روی مین دیگری رفت. در بخش دیگر شهر، بمب در دستان دو نفر دیگرشان ترکید.
برخاستن از بستر، با پایی که تا آخر عمر خوب نشد، تحولی بود که وی آن را ذرهذره باور کرد و از آن دوران برید. سرخورده برید.
دورهی بعدی زندگیاش، همه ادبیات جهان است و عطش خواندن و دانستن تاریخ ملل. انجمنهایی که از سیاوش کسرایی و سهراب سپهری و نادر نادرپور در آن بودند، تا منوچهر شیبانی، ضیا مدرس، و شاپور زندنیا نوشتههای همایون را چاپ میکردند؛ نوشتههای سیاسی رادیکال و جسورانه، که سرانجام راه به رهبری حزب سومکا میبرد که یک تشکل فاشیستی است، بیشتر شبیه به حزب موسولینی، سرورانش با پیراهن و بازوبند سیاه. و در همین هیأت، در زدخوردهای خیابانی دوران نهضت ملی هم حاضر شد و دو باری هم به زندان افتاد.
تکان دوم زندگی وی، بعد از بیستوهشت مرداد ۳۲ و سقوط دولت مصدق رخ میدهد که یکسره وی را نومید از فعالیتهای اجتماعی، به سامان دادن زندگی خود میکشاند. اینک از پدر بریده و مادر را با خود همراه کرده است. به گفتهی خودش، باید یک چند شور را به زندگی سامان میدادم.
او با تأسیس روزنامهی آیندگان، مکتبی برپا داشت که بعداً، وقتی او نبود و به ظاهر نامی از آیندگان هم بر صحیفهی روزگار نبود، پیروان آن مکتب، هر کدام در سویی راه وی را ادامه دادند.
یک آگهی استخدام روزنامهی اطلاعات، وی را که هر شغلی را حاضر بود، به شعبهی تصحیح آن روزنامه کشاند. با دقتی که همیشه داشت و حوصلهای که در وجودش بود، تصحیح را به بهترین شکل انجام داد. امّا زیاد نکشید که از طبقهی چاپخانه به هیأت تحریریه رفت و مترجم روزنامه شد. همزمان با سی سالگی، رئیس بخش خارجی روزنامهی اطلاعات شده بود و در همین مقام، گاهگاه مقالاتی هم مینوشت و در اندیشهی دانشگاه و تحصیل علوم سیاسی بود و یک سفر به آمریکا و چهار ماه گشت در مؤسسات مطبوعاتی آن کشور، دریچهای گشود به روی دانستههایش؛ و یک اعتماد به نفس. در جمعی که از همهی کشورها بودند، هیچکدام به اندازهی وی نمیدانستند و از دنیا خبر نداشتند.
داریوش همایون، برای جهیدن بر صحنهی سیاست و اجتماع، تنها یک بستر نیاز داشت که سندیکای نویسندگان و خبرنگاران مطبوعات، که در غیاب وی تشکیل شده بود، آن بستر شد. به عنوان دومین دبیر این سندیکا، اعتصاب و اعتراضی را رهبری کرد و به پیروزی رساند که نام وی را برای شهر آشنا کرد؛ گرچه شغل خود را در روزنامهی اطلاعات، بر سر همین مبارزه گذاشت.
بورس یک سالهی مطالعاتی که نصیبش شد، برای دانشگاه هاروارد، جایی که هم هنری کیسینجر در آنجا مونتسکیو درس میداد و هم گالبرایت کلاسهای تاریخ داشت و هم ساموئل هانتیگتون را میشد شنید و دید، بهکلی تصویر و ذهنیت وی را دیگرگون کرد. افقهای تازهای گشود که در بازگشت، دیگر به جای سابق برنگشت.
دورهای در مؤسسهی انتشاراتی فرانکلین و ترجمهی چند کتاب و ویراستاری چند اثر برجستهی جهانی، ذوق وی را راضی میکرد. گرچه گاهگاه مقالاتی مینوشت که هر کدام به جای خود، نشانهی تلاش جدی وی برای اثرگذاری بر پیرامونش بود. امّا دنبال استقلال میگشت. مقالهی وی در اطلاعات سال ۱۳۴۱ پیرامون اصلاحات ارضی، نشاندهندهی مطالعهای جدی و میدانی است؛ چنانکه چند سال بعد، وقتی در مقالهای در مجلهی بامشاد این فکر را مطرح کرد که دعوای بحرین را میتوان فیصله داد و در مقابل، آقایی خلیجفارس را به دست آورد، دیگر بلندپایگان نمیتوانستند او را نخوانند.
اوّلین بار که توانست با امیرعباس هویدا بنشیند، زمینهی تأسیس روزنامهای که میخواست، فراهم آمد. امّا شاه و دستگاه امنیت، نه فقط داریوش هماین را به صاحبامتیازی روزنامه نپذیرفتند، بلکه به شریکان نخستین وی در روزنامهی آیندگان ـ دکتر مهدی بهرهمند، دکتر مهدی سمسار، و جهانگیر بهروز ـ هم اعتمادی نداشتند. آنان جای خود را به دیگران، و از جمله، منوچهر آزمون دادند. شرکت آیندگان به عنوان یک شرکت نشر پا گرفت و همایون، فقط مقام مدیرعامل آن شرکت را داشت.
روزنامهی آیندگان در یازده سال عمر خود، پنج تن را به عنوان سردبیر دید. امّا در همهی آن سالها، بخش میانی روزنامه، که زمانی هم نام «آیندگان ادبی» بر آن نهاده شد، زیر نظر مدیرعامل روزنامهی همایون میگشت و سردبیری جدا داشت که اولینشان نادر ابراهیمی بود و آخرین آنها هوشنگ وزیری. همایون، ذوق نوشتاری خود را در صفحات میانی روزنامه پیدا میکرد.
آیندگان ادبی، توانست همهی روشنفکران زمان خود را جلب کند. از مشهورترین ادیبان و مترجم چپ تا متفکران لیبرال در آن نوشتند و ترجمه کردند تا روزی که دیگر حمایت هویدا کارساز نبود و ساواک تاب نیاورد و بعد از دستگیری دو تن از نویسندگان، آن ضمیمه تعطیل شد. این نگرانی و بدبینی که در ساواک نسبت به داریوش همایون وجود داشت، موجب شد تا آخرین روزها هم مجوز روزنامه به او داده نشد.
از دیدگاه علاقهمندان به داریوش همایون، ناگوارترین اتفاقها وقتی بود که وی با تشکیل حزب رستاخیز، در آن فعال شد. در نخستین روزی که شاه خود این حزب را اعلام داشت و در حالی که هیچیک از مبلغان همیشگی سخنی برای گفتن نداشتند، داریوش همایون، در یک برنامهی یکساعتهی تلویزیون، حزب فراگیر را تشریح کرد. فردای آن روز، در شهر پیچید که آن حزب، طرح همایون است. چندی بعد، به قائممقامی حزب رستاخیز برگزیده شد و عملاً آن را شکل داد.
با روی کار آمدن جیمی کارتر دموکرات در آمریکا، و آغاز دورانی که به آن «جیمیکراسی» گفتهاند، دولت سیزده سالهی امیرعباس هویدا به دستور شاه جای خود را به دولت جمشید آموزگار داد و کسی که در عمرش لباس رسمی تشریفاتی نپوشیده بود، با ژاکتی که قرض گرفته بود و چندان مناسب جمع نبود، به عنوان وزیر اطلاعات و جهانگردی در کاخ سعدآباد وارد کابینهی تکنوکراتها شد.
مدتی در محافل سیاسی گفته میشد «اگر همایون نیم ساعت گوش پادشاه را به دست آورد صعودش حتمی است». با ورود او به دولت، گمان میرفت آن فرصت به دست آمده است. حتی در شایعات گفته شد که ازدواجش با هما زاهدی، تنها دختر سپهبد فضلالله زاهدی، راه صعودش هموار شده است. در حالی که خبرگان میدانستند داریوش همایون به اندیشهی منسجمی که داشت و به توانی که در تحلیل و پرداخت مسائل سیاسی داشت، مدتها بود خود را شناسانده بود.
یکی از جوانانی که روزنامهنگاری را از داریوش همایون آموخته بود، در همان زمان در مصاحبهای با وی، پرسید: «چرا حرمت قلم را به وزارت فروختید، شما در جایی که نشسته بودید کم از وزارت نبود.» پاسخ راست و درست این بود: «گمان دارم دیگر نمیتوان نشست که اوضاع خودش درست شود. بلکه باید رفت و در روندش مداخله کرد.»
اما چنان که خود بعدها در اولین کتاب تحلیلیاش نوشت، دیر شده بود. وقتی نوبتش دادند که «دیگر تباهی به جایی رسیده بود که جز هزیمت و باجدهی چارهای برای پادشاه باقی نگذاشته بود. ارادهای برای حفظ دستاوردها نبود».
دولت جمشید آموزگار را طغیانی سرنگون کرد که بر سر چاپ مقالهای به امضای احمد رشیدی مطلق در روزنامه اطلاعات به وجود آمده بود. مخالفانش زود شایع کردند و نوشتند که نویسندهی متن، داریوش همایون بوده است؛ که نبود. این تنها شایعهای نبود که گریبانش میگرفت. پیش از آن نیز بارها هدف شایعات و افتراهایی شده بود. اما این دیگر میتوانست به بهای جانش تمام شود.
همایون هم قلم نگارش داشت و هم توان گزارش و میتوانست سوءتفاهمها را رفع کند. اما همان زمان، دربار در حال هزیمت، از وی فداکاری طلب کرد. از دربار، از وی خواستند برای حفظ موقع و مقام پادشاه، سکوت کند و همایون، به اخلاقی که داشت، سکوت خود را تا زمانی که نویسندهی اصلی آن مقاله زنده بود، کش داد و همین دو ساله زبان گشود و گفت. امّا حتی همین دو هفته پیش، مدیر روزنامهی کیهان، در جهت تعریض سران جنبش سبز، همایون را مدافع آنها و در عین حال نویسندهی مقاله احمد رشیدی مطلق خواند.
و چیزی نگذشت که مأموران حکومت نظامی دستگیرش کردند و به جمع وزیران و دولتمردانی بردند که برای مهار شورشهای عمومی و تظاهرات رو به افزونی، به خواست نظامیان و تصویب پادشاه، زندانیشان کرده بودند و در روز ۲۲ بهمن، دستبسته تحویل انقلابیون شدند.
همایون در یادداشتهای زندان خود، از همان اولین برگ، به این دوره «هزیمت و ترس» لقب داد و زمانی هم که یک سرهنگ از سازمان قضایی نیروهای مسلح به بازجویی وی رفت، حاضر به پاسخگویی نشد و گفت: «آن کس که باید بازجویی کند شما نیستید. اصلاً شما چرا در پست اصلی خود نیستید، در این اتاق چه میکنید با اوضاعی که در کشور هست؟»
با پیروزی انقلاب و انتشار اعلامیهی بیطرفی فرماندهان نظامی، در باشگاه جمشیدیه، همایون اولین کس بود که به وزیران و مقامات بلندپایهی زندانی میگفت: «دیگر زندانبانی نیست باید رفت.» اما آنان از صدای تیر و شعارهای تند بیرون در هراس بودند. چنین بود که مردی بلنداندام با ریش بلندش، با یک جلد کتاب مونتسکیو در دست، به باغ جمشیدآباد رفت و از میان مردمی که ارتشبد نصیری را طلب میکردند گذر کرد. جلو در چند سوار وی را سوار کردند و به خانه بردند؛ جوانانی که از دور از وی آموخته بودند و دل به نثر و نوشته های وی بسته داشتند.
دو سال بعد، همایون زندگی سی سالهای را در مهاجرت آغاز کرد که برایش تجربهی بزرگ دیگری بود. خود گفت با همهی سختیها که در زندگی تجربه کرده، هیچکدام به دشواری این دوران نبود؛ نامردمی، بداخلاقی، تیشه رو به خود، و بلاتکلیف، صفتهایی است که همایون به برخی از کسانی داده که در دوران مهاجرت با آنان برخورد کرده است.
در این دوران، داریوش همایون گرچه نام خود را به یک حزب مشروطهخواه وام داد و در آن کار مداومت داشت، اما کار اصلیاش، همان بود که از شهریور ۱۳۲۰ در هفده سالگی، دمی از آن فارع نشد؛ یعنی اندیشه و نوشتن.
نثر سالم و پویای وی از ذهنی شفاف برمیآمد. از بهترین مقالهنویسان ایران بود و از جسورترین متفکران. هفتهای پیش از مرگ، با اظهار نظرش دربارهی جنبش سبز، آخرین اثر را گذاشت و گرچه باز با افتراها و بدگوییها بدرقه شد، اما چنانکه میخواست، عدهای را به فکر واداشت.
دو سال قبل، وقتی دوستدارانش مجلسی برای هشتادمین زادروز وی آراستند، در آن جا امید داد که با پیشرفتهایی که در علم پزشکی به دست آمده و به رعایتهایی که او همهی عمر در حفظ سلامت خود داشت، تا آن روز که امیدش را داشت ببیند. اما در سرنوشت او انگار بازگشت نوشته نبود.
او با تأسیس روزنامهی آیندگان ـ چنانکه در زادروزش گفته آمد ـ مکتبی برپا داشت که بعداً وقتی او نبود و به ظاهر نامی از آیندگان هم بر صحیفهی روزگار نبود، پیروان آن مکتب هر کدام در سویی راه وی را ادامه دادند. از همین رو خطاب به او گفتم: «آقای همایون شما کار خود کردید.»
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي ارسال شده است.
آدرس ارسال نامه:
persianebooks@googlegroups.com
براي قطع اشتراك :
persianebooks+unsubscribe@googlegroups.com
با توجه به هماهنگي به عمل آمده با خوانندگان محترم،مطالب وكتابهاي با جهت گيري ضد دولتي وديني براي اين گروه ارسال نخواهد شد
لطفا موقع ارسال نامه به گروه حتما موضوع نامه را نيزبطور كامل ذكر كنيد
http://groups.google.com/group/persianebooks?hl=en
برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.
وبلاگ ما:
http://persianbooks2.blogspot.com
آیینه وبلاگ
http://roumii.blogspot.com/
خبر خوان وبلاگ:
http://feeds.feedburner.com/ketabxaneh
آدرس خبرخوان مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://feeds.feedburner.com/KetabdarsShared
براي عضويت در گروه به اين آدرس نامه دهيد:
persianebooks+subscribe@googlegroups.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر