گي دو موپاسان
Guy de Maupassant
ديوانه؟
http://www.rezaghassemi.org/dastan_150.htm
ترجمهي ناصر نبوي
من ديوانهام؟ يا تنها حسودم؟ در اين باره چيزي نميدانم، اما به طرز وحشتناكي زجر كشيدهام. من كاري كردهام ديوانه وار، ديوانه وار خشمگين، راست است؛ اما حسادتِ بريده نفس، اما عشق پرشور، خيانت شده، محكوم، اما رنج نفرت انگيزي كه ميبرم، اينها همه كافي نيستند تا به ارتكاب جنايت و جنون وادارندمان بيآنكه بهراستي در قلب يا در ذهنمان جنايتكار باشيم؟
آه! من زجر كشيدهام، زجر كشيده ام، مداوم، سخت، وحشتناك زجر كشيدهام. من اين زن را با دلبستگيِ پر تب و تابي دوست داشتهام ... و با اين حال آيا حقيقت دارد؟ دوستش داشتهام؟ نه، نه، نه. او جسم و جان مرا تسخير كرده، تصرف كرده، بنديِ خود كرده است. من آلت دست او، بازيچهاش بوده ام، هستم. من به لبخند او تعلق دارم، به دهانش، به نگاهش، به خطهاي بدنش، به شكل سيمايش؛ من زير سلطهی ظهور بيرونيِ او نفس ميكشم؛ اما او، زني كه اين همه از آنش است، هستيِ اين تن، من از او نفرت دارم، او را حقير ميشمارم، از او بيزارم، من هميشه از او نفرت داشتهام، او را حقير شمردهام، از او بيزار بودهام؛ زيرا او پيمان شكن، ددمنش، آلوده و ناپاك است؛ زني تباه كننده، حيواني حَشَري و بدلي است كه ذره اي روح ندارد، كه انديشه هرگز چون هوايي آزاد و روحافزا در او جريان ندارد، او جانوري انساننماست؛ از اين كمتر؛ تنها يك سطح است، اعجازي از گوشت لطيف و حلقه حلقه كه در بدنامي بهسر ميبرد.
ابتداي رابطهمان غريب و شيرين بود. ميان بازوانِ هميشه گشودهاش، در خشمي از تمناي سيري ناپذير از پا درميآمدم. چشمانش، انگار مرا تشنه كرده باشند، وادارم ميكردند دهان بگشايم. چشمانش در نيمهي روز خاكستري بودند، در پايان روز به سبز درميآمدند و با بالا رفتن آفتاب آبي ميشدند. من ديوانه نيستم؛ سوگند ميخورم آنها اين سه رنگ را داشتند.
در ساعات عشق ورزي آبي بودند، گفتي كبود، با مردمكهاي فراخ و پريشان. لبهايش به تكان درآمده از يك لرزش، گاهي ميگذاشتند نوك سرخ و ترِ زبانش كه چون زبان يك خزنده ميتپيد بيرون بجهد؛ و پلكهاي سنگينش آرام برميآمدند و اين نگاه شعله ور و ويران شده را كه هراسانم ميكرد ميپوشاندند.
در حالي كه او را ميان بازوانم ميفشردم، چشمش را نگاه ميكردم و مي لرزيدم، يكه خورده همان قدر با نيازِ كشتن اين حيوان كه با الزامِ تسخير پياپيِ او.
وقتي در پهناي اتاقم قدم ميزد، صداي هر قدمش قلبم را به لرزه واميداشت، و وقتي شروع ميكرد لباسهايش را از تن درآورَد، ميگذاشت جامهاش بيفتد و، ننگين و پر تلألؤ، در حال بيرون آمدن از ملافه كه گِردش لگدمال ميشد، در طول تمام اعضاي بدنم، در طول بازو ها، پاها، در سينهي از نفس افتادهام، رخوتي بيپايان و بيقيد را احساس ميكردم.
يك روز دريافتم از من سير شده است. اين را در چشمش ديدم، هنگام خواب. خميده بر او، هر صبح انتظار آن نگاه اوليه را ميكشيدم. سرشارِ خشم، نفرت، تحقيرِ اين حيوان خفته كه من بردهاش بودم، انتظار آن نگاه اوليه را ميكشيدم. اما وقتي آبيِ پريده رنگ مردمكش، اين آبيِ سيال چون آب، نمايان ميشد، همچنان ملول، همچنان خسته، همچنان بيمارِ آخرين نوازشها، چون شعلهاي تيز بود كه اشتياقم را حدت ميبخشيد و مرا ميسوزاند. آن روز، وقتي پلكش باز شد، نگاهي بياعتنا و گرفته را مشاهده كردم كه ديگر هيچ تمنايي نداشت.
آه! من اين را ديدم، دانستم، احساس كردم، به آني فهميدم. تمام شده بود، تمام، براي ابد. و من مدركش را در هر ساعت داشتم، در هر ثانيه.
وقتي بازوان و لبهايش را فراميخواندم، رو ميگرداند، خسته، زمزمه كنان: " ولم كنيد ديگر! " يا: " شما نفرت انگيزيد! " يا: " من هرگز روي آسايش نخواهم ديد! "
باري، من حسود بودم، مثل سگ حسود بودم، مكار، بدگمان، پنهان كار. خوب ميدانستم كه به زودي باز به راه ميافتد، كه فرد ديگري براي برافروختن آتشش از راه ميرسد.
ديوانهوار حسود بودم: اما من ديوانه نيستم؛ نه. به يقين، نه.
انتظار كشيدم؛ آه! من در كمين بودم؛ او فريبم نداده بود؛ اما سرد مانده بود، خفته. گاهي ميگفت: " مردها حالم را به هم ميزنند. " و اين راست بود.
باري من به خودِ او حسادت ميورزيدم؛ حسادت به بيتفاوتياش، حسادت به تنهاييِ شبهايش، حسادت به حالاتش، به انديشهاش كه هميشه آن را شرمآور ميپنداشتم، حسادت به همهي آنچه حدس مي زدم. و وقتي او گاه هنگام برخاستن، نگاه سستي را داشت كه در سابق شبهاي تب آلود ما به دنبالش ميآمد، گويي قسمي شهوتپرستي روحش را عرصهي تاخت و تاز كرده بود و هوسهايش را برانگيخته بود، از عصبانيت نفسم ميگرفت، از خشم مي لرزيدم، خارخارِ خفه كردن او به جانم ميافتاد؛ خارخار فروكوبيدنش به زير زانو، و واداشتناش، با فشردن گلوياش، به اعتراف تمام رازهاي ننگآميز قلباش.
من ديوانهام؟ - نه.
تا اين كه يك شب احساس كردم سرِ حال است. احساس كردم شور تازهاي در او به لرزه درآمده است. در اين باره مطمئن بودم، به ضرس قاطع مطمئن بودم.
روي پا بند نبود همچون وقتهايي كه با من هم آغوش ميشد؛ چشمانش شعله ميكشيد. دستانش گرم بودند، تمام هستيِ لرزانش هالهي عاشقانهاي را منتشر ميكرد كه وحشت من از آن ناشي شده بود.
وانمود كردم چيزي نميفهمم، اما اعتناي من چون توري او را در خود ميگرفت.
با اين حال هيچ چيز برايم فاش نشد.
يك هفته انتظار كشيدم، يك ماه، يك فصل. او در فَوَران اشتياقي درك ناپذير شكفته ميشد؛ در شادكاميِ نوازشي گريزپا آرامش مييافت.
و ناگهان، حدس زدم! من ديوانه نيستم، سوگند ياد ميكنم، ديوانه نيستم!
چگونه بگويم؟ چطور خود را بفهمانم؟ چگونه اين چيز نفرتانگيز و درك ناپذير را بيان كنم؟ اين هم ترتيبي كه با آن خبردار شدم:
يك شب، اين را به شما گفتهام، يك شب، وقتي از گشت و گذاري طولاني سوار بر اسب باز ميگشت، از اسب پايين افتاد، گونههاي سرخ، سينهي تپنده، پاهاي شكسته، چشمان كبود، روي يك صندليِ كوتاه، برابر من. او را اين گونه ديده بودم! عاشق بود! نميتوانستم در اين باره خود را فريب بدهم!
باري، تا بيشتر تماشايش نكنم، در حالي كه عقل از كف داده بودم، سمت پنجره برگشتم و نوكري را ديدم كه اسب بزرگش را كه چموشي ميكرد با كشيدن افسار سوي طويله ميبرد.
او نيز با چشم حيوان پر شور و شر و پر جست و خيز را دنبال ميكرد. سپس، وقتي حيوان ناپديد شد، او در دَم به خواب رفت.
من تمام شب فكر ميكردم؛ و به گمانم رازهايي برمن آشکار شد كه هيچ گاه به آنها گماني نبرده بودم. چه كسي هرگز برآورد خواهد كرد اعوجاجهاي شهوت را در زنان؟ چه كسي هوسهاي بعيد آنها را درك خواهد كرد و سيراب كردن نامتعارف خيال پردازيهاي غريب را؟
هر صبح به محض دميدن آفتاب، او به تاخت ميرفت به دشتها و بيشهها؛ و هر بار، بي رمق بازميگشت، انگار از پسِ شوريدگيهاي عاشقانه.
فهميده بودم: اكنون حسادت میکردم به اسب پريشان و تازان، حسادت میکردم به باد كه چهرهي او را، وقتي ديوانه وار به سواركاري ميپرداخت، نوازش ميكرد ؛ حسادت میکردم به برگها كه هنگام عبور گوشهايش را ميبوسيدند؛ به قطره هاي آفتاب كه از ميان شاخهها روي پيشانياش مي افتادند؛ حسادت میکردم به زينی كه او را با خود ميبرد و او رانش را به آن ميفشرد.
تمام اينها بود كه او را خوشبخت ميكرد، به هيجان ميآورد، سيراب ميكرد، از توش و توان ميانداخت و سپس او را در نظرم بياحساس و به تقريب مدهوش ميگرداند.
به اين نتيجه رسيدم كه انتقام بگيرم. من مهربان بودم و مالامال از توجه به او. وقتي در پايان اسبسواريهاي افسارگسيختهاش ميخواست پائين بپرد دستش را ميگرفتم. حيوان خشمگين به طرفم لگد مي پراند؛ او گردن خميدهي حيوان را نوازش ميكرد، حفرههاي لرزان بينياش را ميبوسيد بيآنكه سپس لبهايش را پاك كند؛ و رايحهي بدن عرق كردهاش، همچون پس از درك ولرمی تخت، زير بينيِ من با بوي زننده و وحشيِ حيوان درهمميآميخت.
چشم انتظار روز و ساعت انتقام ماندم. او هر صبح از همان كورهراه به بيشهاي كوچك از درختان غان گذر ميكرد كه به ژرفاي جنگل راه داشت.
پيش از سپيده دم بيرون رفتم، با طنابي در دست و تپانچههايي پنهان روي سينهام، انگار ميرفتم برای جنگيدن در يک دوئل.
دويدم سمت جاده اي كه او دوست ميداشت؛ طناب را ميان دو درخت بستم؛ سپس خود را در علفها پنهان كردم.
گوشم را به خاك چسبانده بودم؛ تاخت و تاز دوردست او را شنيدم؛ سپس آن پايين زير برگها ديدمش: گويي در انتهاي تاقي قوسي، با تمام سرعت از راه مي رسيد. آه! خود را فريب نداده بودم، خودش بود! ذوق زده به نظر ميآمد، خون به گونهها، جنون در نگاه؛ و حركت شتابزدهي اسب عصبهاي او را از سرخوشيِ منزوي و غضبناكي به لرزه درميآورد.
اسب با دو پاي جلو به دامي كه افكنده بودم خورد و نقشِ زمين شد، با استخوانهاي شكسته. او را ميان بازوانم گرفتم. من توان بلندكردن يك گاو را هم دارم. سپس، وقتي بر زمين گذاشتمش به اسب كه نگاهمان ميكرد نزديك شدم؛ باري، در حيني كه تلاش ميكرد باز گازم بگيرد، تپانچهاي را در گوشش گذاشتم ... و كشتمش ... گويي مردي را.
اما من نيز افتادم، با چهره ي شرحه شرحه از دو ضربه ي شلاق؛ و وقتي او داشت بار ديگر زير پا لگدم ميكرد، گلولهي ديگرم را در شكمش خالي كردم.
به من بگوييد، من ديوانه ام؟
دي ماه 1387
-- Guy de Maupassant
ديوانه؟
http://www.rezaghassemi.org/dastan_150.htm
ترجمهي ناصر نبوي
من ديوانهام؟ يا تنها حسودم؟ در اين باره چيزي نميدانم، اما به طرز وحشتناكي زجر كشيدهام. من كاري كردهام ديوانه وار، ديوانه وار خشمگين، راست است؛ اما حسادتِ بريده نفس، اما عشق پرشور، خيانت شده، محكوم، اما رنج نفرت انگيزي كه ميبرم، اينها همه كافي نيستند تا به ارتكاب جنايت و جنون وادارندمان بيآنكه بهراستي در قلب يا در ذهنمان جنايتكار باشيم؟
آه! من زجر كشيدهام، زجر كشيده ام، مداوم، سخت، وحشتناك زجر كشيدهام. من اين زن را با دلبستگيِ پر تب و تابي دوست داشتهام ... و با اين حال آيا حقيقت دارد؟ دوستش داشتهام؟ نه، نه، نه. او جسم و جان مرا تسخير كرده، تصرف كرده، بنديِ خود كرده است. من آلت دست او، بازيچهاش بوده ام، هستم. من به لبخند او تعلق دارم، به دهانش، به نگاهش، به خطهاي بدنش، به شكل سيمايش؛ من زير سلطهی ظهور بيرونيِ او نفس ميكشم؛ اما او، زني كه اين همه از آنش است، هستيِ اين تن، من از او نفرت دارم، او را حقير ميشمارم، از او بيزارم، من هميشه از او نفرت داشتهام، او را حقير شمردهام، از او بيزار بودهام؛ زيرا او پيمان شكن، ددمنش، آلوده و ناپاك است؛ زني تباه كننده، حيواني حَشَري و بدلي است كه ذره اي روح ندارد، كه انديشه هرگز چون هوايي آزاد و روحافزا در او جريان ندارد، او جانوري انساننماست؛ از اين كمتر؛ تنها يك سطح است، اعجازي از گوشت لطيف و حلقه حلقه كه در بدنامي بهسر ميبرد.
ابتداي رابطهمان غريب و شيرين بود. ميان بازوانِ هميشه گشودهاش، در خشمي از تمناي سيري ناپذير از پا درميآمدم. چشمانش، انگار مرا تشنه كرده باشند، وادارم ميكردند دهان بگشايم. چشمانش در نيمهي روز خاكستري بودند، در پايان روز به سبز درميآمدند و با بالا رفتن آفتاب آبي ميشدند. من ديوانه نيستم؛ سوگند ميخورم آنها اين سه رنگ را داشتند.
در ساعات عشق ورزي آبي بودند، گفتي كبود، با مردمكهاي فراخ و پريشان. لبهايش به تكان درآمده از يك لرزش، گاهي ميگذاشتند نوك سرخ و ترِ زبانش كه چون زبان يك خزنده ميتپيد بيرون بجهد؛ و پلكهاي سنگينش آرام برميآمدند و اين نگاه شعله ور و ويران شده را كه هراسانم ميكرد ميپوشاندند.
در حالي كه او را ميان بازوانم ميفشردم، چشمش را نگاه ميكردم و مي لرزيدم، يكه خورده همان قدر با نيازِ كشتن اين حيوان كه با الزامِ تسخير پياپيِ او.
وقتي در پهناي اتاقم قدم ميزد، صداي هر قدمش قلبم را به لرزه واميداشت، و وقتي شروع ميكرد لباسهايش را از تن درآورَد، ميگذاشت جامهاش بيفتد و، ننگين و پر تلألؤ، در حال بيرون آمدن از ملافه كه گِردش لگدمال ميشد، در طول تمام اعضاي بدنم، در طول بازو ها، پاها، در سينهي از نفس افتادهام، رخوتي بيپايان و بيقيد را احساس ميكردم.
يك روز دريافتم از من سير شده است. اين را در چشمش ديدم، هنگام خواب. خميده بر او، هر صبح انتظار آن نگاه اوليه را ميكشيدم. سرشارِ خشم، نفرت، تحقيرِ اين حيوان خفته كه من بردهاش بودم، انتظار آن نگاه اوليه را ميكشيدم. اما وقتي آبيِ پريده رنگ مردمكش، اين آبيِ سيال چون آب، نمايان ميشد، همچنان ملول، همچنان خسته، همچنان بيمارِ آخرين نوازشها، چون شعلهاي تيز بود كه اشتياقم را حدت ميبخشيد و مرا ميسوزاند. آن روز، وقتي پلكش باز شد، نگاهي بياعتنا و گرفته را مشاهده كردم كه ديگر هيچ تمنايي نداشت.
آه! من اين را ديدم، دانستم، احساس كردم، به آني فهميدم. تمام شده بود، تمام، براي ابد. و من مدركش را در هر ساعت داشتم، در هر ثانيه.
وقتي بازوان و لبهايش را فراميخواندم، رو ميگرداند، خسته، زمزمه كنان: " ولم كنيد ديگر! " يا: " شما نفرت انگيزيد! " يا: " من هرگز روي آسايش نخواهم ديد! "
باري، من حسود بودم، مثل سگ حسود بودم، مكار، بدگمان، پنهان كار. خوب ميدانستم كه به زودي باز به راه ميافتد، كه فرد ديگري براي برافروختن آتشش از راه ميرسد.
ديوانهوار حسود بودم: اما من ديوانه نيستم؛ نه. به يقين، نه.
انتظار كشيدم؛ آه! من در كمين بودم؛ او فريبم نداده بود؛ اما سرد مانده بود، خفته. گاهي ميگفت: " مردها حالم را به هم ميزنند. " و اين راست بود.
باري من به خودِ او حسادت ميورزيدم؛ حسادت به بيتفاوتياش، حسادت به تنهاييِ شبهايش، حسادت به حالاتش، به انديشهاش كه هميشه آن را شرمآور ميپنداشتم، حسادت به همهي آنچه حدس مي زدم. و وقتي او گاه هنگام برخاستن، نگاه سستي را داشت كه در سابق شبهاي تب آلود ما به دنبالش ميآمد، گويي قسمي شهوتپرستي روحش را عرصهي تاخت و تاز كرده بود و هوسهايش را برانگيخته بود، از عصبانيت نفسم ميگرفت، از خشم مي لرزيدم، خارخارِ خفه كردن او به جانم ميافتاد؛ خارخار فروكوبيدنش به زير زانو، و واداشتناش، با فشردن گلوياش، به اعتراف تمام رازهاي ننگآميز قلباش.
من ديوانهام؟ - نه.
تا اين كه يك شب احساس كردم سرِ حال است. احساس كردم شور تازهاي در او به لرزه درآمده است. در اين باره مطمئن بودم، به ضرس قاطع مطمئن بودم.
روي پا بند نبود همچون وقتهايي كه با من هم آغوش ميشد؛ چشمانش شعله ميكشيد. دستانش گرم بودند، تمام هستيِ لرزانش هالهي عاشقانهاي را منتشر ميكرد كه وحشت من از آن ناشي شده بود.
وانمود كردم چيزي نميفهمم، اما اعتناي من چون توري او را در خود ميگرفت.
با اين حال هيچ چيز برايم فاش نشد.
يك هفته انتظار كشيدم، يك ماه، يك فصل. او در فَوَران اشتياقي درك ناپذير شكفته ميشد؛ در شادكاميِ نوازشي گريزپا آرامش مييافت.
و ناگهان، حدس زدم! من ديوانه نيستم، سوگند ياد ميكنم، ديوانه نيستم!
چگونه بگويم؟ چطور خود را بفهمانم؟ چگونه اين چيز نفرتانگيز و درك ناپذير را بيان كنم؟ اين هم ترتيبي كه با آن خبردار شدم:
يك شب، اين را به شما گفتهام، يك شب، وقتي از گشت و گذاري طولاني سوار بر اسب باز ميگشت، از اسب پايين افتاد، گونههاي سرخ، سينهي تپنده، پاهاي شكسته، چشمان كبود، روي يك صندليِ كوتاه، برابر من. او را اين گونه ديده بودم! عاشق بود! نميتوانستم در اين باره خود را فريب بدهم!
باري، تا بيشتر تماشايش نكنم، در حالي كه عقل از كف داده بودم، سمت پنجره برگشتم و نوكري را ديدم كه اسب بزرگش را كه چموشي ميكرد با كشيدن افسار سوي طويله ميبرد.
او نيز با چشم حيوان پر شور و شر و پر جست و خيز را دنبال ميكرد. سپس، وقتي حيوان ناپديد شد، او در دَم به خواب رفت.
من تمام شب فكر ميكردم؛ و به گمانم رازهايي برمن آشکار شد كه هيچ گاه به آنها گماني نبرده بودم. چه كسي هرگز برآورد خواهد كرد اعوجاجهاي شهوت را در زنان؟ چه كسي هوسهاي بعيد آنها را درك خواهد كرد و سيراب كردن نامتعارف خيال پردازيهاي غريب را؟
هر صبح به محض دميدن آفتاب، او به تاخت ميرفت به دشتها و بيشهها؛ و هر بار، بي رمق بازميگشت، انگار از پسِ شوريدگيهاي عاشقانه.
فهميده بودم: اكنون حسادت میکردم به اسب پريشان و تازان، حسادت میکردم به باد كه چهرهي او را، وقتي ديوانه وار به سواركاري ميپرداخت، نوازش ميكرد ؛ حسادت میکردم به برگها كه هنگام عبور گوشهايش را ميبوسيدند؛ به قطره هاي آفتاب كه از ميان شاخهها روي پيشانياش مي افتادند؛ حسادت میکردم به زينی كه او را با خود ميبرد و او رانش را به آن ميفشرد.
تمام اينها بود كه او را خوشبخت ميكرد، به هيجان ميآورد، سيراب ميكرد، از توش و توان ميانداخت و سپس او را در نظرم بياحساس و به تقريب مدهوش ميگرداند.
به اين نتيجه رسيدم كه انتقام بگيرم. من مهربان بودم و مالامال از توجه به او. وقتي در پايان اسبسواريهاي افسارگسيختهاش ميخواست پائين بپرد دستش را ميگرفتم. حيوان خشمگين به طرفم لگد مي پراند؛ او گردن خميدهي حيوان را نوازش ميكرد، حفرههاي لرزان بينياش را ميبوسيد بيآنكه سپس لبهايش را پاك كند؛ و رايحهي بدن عرق كردهاش، همچون پس از درك ولرمی تخت، زير بينيِ من با بوي زننده و وحشيِ حيوان درهمميآميخت.
چشم انتظار روز و ساعت انتقام ماندم. او هر صبح از همان كورهراه به بيشهاي كوچك از درختان غان گذر ميكرد كه به ژرفاي جنگل راه داشت.
پيش از سپيده دم بيرون رفتم، با طنابي در دست و تپانچههايي پنهان روي سينهام، انگار ميرفتم برای جنگيدن در يک دوئل.
دويدم سمت جاده اي كه او دوست ميداشت؛ طناب را ميان دو درخت بستم؛ سپس خود را در علفها پنهان كردم.
گوشم را به خاك چسبانده بودم؛ تاخت و تاز دوردست او را شنيدم؛ سپس آن پايين زير برگها ديدمش: گويي در انتهاي تاقي قوسي، با تمام سرعت از راه مي رسيد. آه! خود را فريب نداده بودم، خودش بود! ذوق زده به نظر ميآمد، خون به گونهها، جنون در نگاه؛ و حركت شتابزدهي اسب عصبهاي او را از سرخوشيِ منزوي و غضبناكي به لرزه درميآورد.
اسب با دو پاي جلو به دامي كه افكنده بودم خورد و نقشِ زمين شد، با استخوانهاي شكسته. او را ميان بازوانم گرفتم. من توان بلندكردن يك گاو را هم دارم. سپس، وقتي بر زمين گذاشتمش به اسب كه نگاهمان ميكرد نزديك شدم؛ باري، در حيني كه تلاش ميكرد باز گازم بگيرد، تپانچهاي را در گوشش گذاشتم ... و كشتمش ... گويي مردي را.
اما من نيز افتادم، با چهره ي شرحه شرحه از دو ضربه ي شلاق؛ و وقتي او داشت بار ديگر زير پا لگدم ميكرد، گلولهي ديگرم را در شكمش خالي كردم.
به من بگوييد، من ديوانه ام؟
دي ماه 1387
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي ارسال شده است.
آدرس ارسال نامه:
persianebooks@googlegroups.com
براي قطع اشتراك :
persianebooks-unsubscribe@googlegroups.com
با توجه به هماهنگي به عمل آمده با خوانندگان محترم،مطالب وكتابهاي با جهت گيري ضد دولتي وديني براي اين گروه ارسال نخواهد شد
لطفا موقع ارسال نامه به گروه حتما موضوع نامه را نيزبطور كامل ذكر كنيد
http://groups.google.com/group/persianebooks?hl=en
برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.
وبلاگ ما:
http://persianbooks2.blogspot.com
آیینه وبلاگ
http://roumii.blogspot.com/
خبر خوان وبلاگ:
http://feeds.feedburner.com/ketabxaneh
آدرس خبرخوان مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://feeds.feedburner.com/KetabdarsShared
براي عضويت در گروه به اين آدرس نامه دهيد:
persianebooks-subscribe@googlegroups.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر