وبلاگ «دختر شینا» در نشانی dokhtareshina.persianblog.ir فعال است. نسیم محمدی در یکی از نخستین مطالب این وبلاگ و در تاریخ سهشنبه ٢۳ خرداد ۱۳٩۱ نوشته: «سلام به همهی کسانی که اهل مطالعه هستند بخصوص در زمینه ادبیات پایداری و موضوعات دفاع مقدس. چند روز پیش مطلبی در مورد کتاب "دختر شینا" در سایت تاریخ شفاهی خواندم.
خاطرات محمدرضا حافظنیا (۱۶) به کوشش: حمید قزوینی انــتــشـاراتسـورهمــهــر (وابسـتهبـهحـوزههنـری) دفتـرادبیات انقلاب اسلامی نقل و چاپ نوشتهها منوط به اجازه رسمی از ناشر است. آنجا ايستادم. با خداي خودم خلوت كردم. يك لحظه گفتم خدايا اگر من براي اين نهضت اسلامي و براي راه تو مفيد خواهم بود مرا نجات بده. در واقع با اين دعا تصميم به رفتن گرفتم. گفتم اگر من مفيد هستم ميروم، اگر نيستم مرا ميزنند و باز هم به هدفم كه شهادت است ميرسم. منتظر ماندم رگباري كه به شکاف ایجاد شده شليك ميكردند تمام شود تا بلافاصله خودم را به فضای بین جدارهای داخلی و خارجی زندان بيرون بيندازم. وقتي رگبار تمام شد. زماني حدود 10ثانيه منتظر ماندم. بعد با يك خيز به آن طرف ديوار و به منطقه ممنوعه خودم را رساندم. كسي آنجا رفت و آمد نميكرد. پر از خار و خاشاك بود. بهدليل مهآلود بودن هوا، نورافكنها فضاي زيادي را روشن نميكردند. در عين حال احتياط را از دست ندادم چون ممكن بود نگهبانها دوربينهاي ديد در شب و يا مهشكن و مادون قرمز داشته باشند. لذا تصميم گرفتم مسافتي در حدود 50متر را سينهخيز از لابهلاي بوتههاي خار عبور كنم. به وسطهاي فضاي بين دو ديوار رسيدم كه رگبار شروع شد، كف زمين دراز كشيدم. رگبار كه تمام شد مجدداً به رفتنم ادامه دادم. البته اين را شنيده بودم كه قبل از من چند نفري رفتهاند و نردبان را به آن طرف بردهاند؛ همان نردباني كه پيشبيني شده بود روي ديوار خارجي بگذارند تا زندانيان بتوانند بالا بروند. م! در مان مسير بهطور مستقيم راهم را ادامه دادم، البته نميدانستم محل نردبان كجاست. حدس ميزدم كه آن را مستقيم تا پاي ديوار برده باشند. خوشبختانه تيراندازي نشد. ديدم كه نردبان هم آنجاست. از آن بالا رفتم. از انتهاي نردبان تا بالاي ديوار فاصله بود، به زحمت دستم را بالاي ديوار گرفتم به حالت كماني شكل و خميده با زحمت بالا رفتم و روي ديوار دراز كشيدم تا ببينم آن طرف چه خبر است، ديدم طنابي به نردبان بستهاند و از آن طرف ديوار آويزان است. شرايط براي پريدن آماده بود. در همين لحظه يك خودرو نظامي به آنجا نزديك شد. منتظر ماندم تا برود و سر و صدايي نباشد. پس از لحظاتي طناب را گرفتم و به طرف پايين سُر خوردم، نفهميدم چطوري به زمين افتادم. ارتفاع خيلي زياد بود با پشت درون گل و لچ(70) افتادم(71) . اما خودم را نباختم. خوشبختانه لباس زير گرم داشتم. يك پليور قهوهاي شتريرنگ هم داشتم كه لباسهاي زندان را روي آن پوشيده بودم كه اگر كثيف شد آنها را دربياورم و با لباس معمولي بتوانم فرار كنم.(72) چون نگهبانهاي روي برجكها اين طرف ديوار را هم ميتوانستند ببينند باز هم به صورت سينهخيز و خيلي به زحمت حركت كردم و از ديوار زندان فاصله گرفتم. فرق آن با سينهخيز قبلي اين بود كه آنجا زمين شن بود و اينجا گِل و لچ بود. يك خطر اين بود که ماشينهايي كه دور ميي! زدنن ، بپيچند جلو من و يا با يكي از تانكها برخورد كنم. لذا در تاريكي شب و مه غليظ 60ـ50متر را همينطور سينهخيز رفتم. بعد ذره ذره بهصورت نيمخيز، مخالف جهت ديوار حركت كردم. پس از لحظاتي ديدم نور چراغ محو شد و صدايي هم شنيده نميشود؛ به همين دليل مسير مستقيم را انتخاب كردم تا اينكه به ديوار باغي رسيدم(73) فكر ميكردم واقعاً دور شدهام هنوز هوا تاريك بود و نميدانستم كجا ميروم. بهناچار راهم را ادامه دادم تا اينكه سوسوي نوري را از روبهرو مشاهده كردم. تصميم گرفتم به سمت آن بروم، همينطور كه ميرفتم يكدفعه صداي رگبار را در نزديكيام شنيدم. فهميدم بدون آنكه متوجه باشم بهطرف زندان بازگشتهام. بلافاصله در جهت معكوس برگشتم. البته اميد چنداني نداشتم و نگران بودم مبادا حادثه ديگري پيش بيايد. ناگهان صداي چند سگ را شنيدم كه دوروبرم بودند و پارس ميكردند يك لحظه تصور كردم اين سگهاي گرسنه امشب مرا تكهپاره ميكنند. از زندان فرار كردم و اينجا گرفتار سگها شدم! يكدفعه راهي به عقلم رسيد.(74) هوا مهآلود بود و من سگها را نميديدم ولي صدايشان خيلي نزديك بهنظر ميرسيد. دوروبرم را نگاه كردم. خاكريز يك چاه را ديدم كه كمي از برفهاي اطراف آن آب شده بود. زمينهاش تيره بود، برخلاف اطراف كه برف داشت و سفيد بود. در همان قسمت تيره! رنن دراز كشيدم. لباسهایم خيس شده بود و ميلرزيدم. واقعاً تحمل سرما سخت بود. البته دوندگي و تحرك مشكل سرما را تا حدودي جبران ميكرد و اگر تحرك نبود يقيناً يخ ميزدم. بههرحال حدود 10تا 15دقيقه بدون حركت دراز كشيدم و سرما را تحمل كردم تا اينكه سر و صداي سگها تمام شد. بااحتياط بلند شدم و حركت كردم. سعي داشتم اطراف را بادقت نگاه كنم، تا اينكه به ديوار باغي رسيدم كه نردة آهني داشت. به فكر افتادم وسيله و ابزاري پيدا كنم كه اگر گرفتار سگها شدم بتوانم از خودم دفاع كنم. هيچ چيزي نداشتم، دستم خالي بود. گشتم و ميله يكي از نردههاي باغ را که شُل بود كمي تكان دادم تا كنده شد، آن را بهدستگرفتم. با اين حربه خيالم راحت شد و حركت را ادامه دادم تا اينكه به يك رودخانه رسيدم. قبلاً آن منطقه را نديده بودم. رودخانهاي پرآب بود. بهدنبال جايي گشتم كه كمعرض باشد و بتوانم از آن عبور كنم ـ در واقع بتوانم بپرم ـ ميترسيدم داخل آب بيفتم، ممكن بود آب مرا ببرد، نميدانستم حجم آب و فشار آب چقدر است. بعد از دقايقي جايي پيدا كردم كه ميتوانستم به زحمت بپرم و از اين رودخانه بهسلامت عبور كنم. بعد از آن خيالم راحت شد كه از قلمرو نيروهاي امنيتي محدوده زندان و نيروهاي ارتش خارج شدهام. آنها آن طرف رودخانه بودند و من اين طرف رودخانه. با خيال راحت راهم ر! ا ادد مه دادم. البته حركت در هواي تاريك و مهآلود كار سختي است، آدم دنبال يك نشانهاي ميگردد كه بفهمد كجاست. تا اينكه صداي كارخانهاي به گوشم خورد. از آنجا كه بيشتر كارخانههاي اطراف مشهد در مسير جاده مشهد ـ قوچان قرار دارند تصميم گرفتم به سمت همين صدا حركت كنم. يعني بهطرف صدا كشيده ميشدم، مثل موشكهايي كه دنبال گرماي هواپيما ميروند. وقتي به پشت كارخانه رسيدم(75) آن را دور زدم، ديدم كه نهر باريكی نزديك آن است. اين جوي آب در امتداد جاده مشهد ـ قوچان بود و ميدانستم كه بهسمت مشهد ميرود. البته حركت آب آنقدر آرام بود كه در تاريكي شب جهت حركت آب را نميشد تشخيص داد. اين موضوع اهميت زيادي برايم داشت، لحظاتي فكر كردم تا راهي براي تشخيص جهت حركت آب يافتم. با انداختن يك شيء كوچك روي آب ميشد مسير آن را پيدا كرد، لذا همان اطراف گشتم تا چيزي پيدا كنم. در كنار يك درخت مقداري برگ خشك ريخته بود آنها را برداشتم و داخل آب انداختم. مسير حرکت آب مشخص شد كه بهطرف مشهد بود. لباسهاي خيس زندان را درآوردم و به تنه يك درخت كنار رود آويزان كردم، لباسي كه برايم ماند يك شلوار معمولي و يك پليور شتريرنگ بود. ۷۰. منظور گلولاي است. ۷۱. چون مسير عبور تانكها بود شيار ايجاد كرده بودند و خاك زمين نرم و تبديل به گل شده بود. ۷۲. لباسهاي زندان خاكستريرنگ بود. ۷۳. يكي دونفر از زندانيان را كه فرار كرده بودند همانجا ديدم. ۷۴. زمانيكه در روستا بودم به ما میگفتند وقتي سگ به شما حمله كرد روي زمين دراز بكشيد و واكنش نشان ندهيد. ۷۵. كارخانه نان رضوي مشهد بود. البته آن زمان نميدانستم بعدها رفتم و محل را بررسي كردم و متوجه موضوع شدم. |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر