نشست معرفی و بررسی کتاب «شرح اسم» به همت اداره کل کتابخانههای عمومی استان آذربایجان شرقی چهارشنبه 17 آبانماه از ساعت 9 صبح در تالار نخجوانی کتابخانه مرکزی تبریز با حضور مؤلف و جمعی از منتقدان و نویسندگان سرشناس استان آذربایجان شرقی برگزار خواهد شد.
خـاطـرات احمـد احمـد (۹) به کوشش: محسن کاظمی انتشارات سوره مهر دفتر ادبيات انقلاب اسلامى صحنه لحظهاى آرام شد. با سرعت به طرف آن جوان رفتم و او را از زمين بلند كردم. چند نفر ديگر نيز آمدند. من دست چپش و يكى دست راستش و دو نفر هم پاهايش را گرفتند و بلند كرده و حركت داديم. از وسط خيابان به طرف پياده رو مىرفتيم كه دوباره سرهنگ ارتش دستور آتش داد. كسى كه مقابل من پاى اين مجروح را گرفته بود، خم شد و افتاد. بعد فردى هم كه در كنار من، دست راست مجروح را گرفته بود، از پشت تير خورد و افتاد. تا وضع اين طور شد، من و آن ديگرى فرار كرديم. من خودم را دوباره به سينه ديوار بانك رساندم و مخفى شدم. به خود نگاه كردم و ديدم دستها و لباسم خونى شده است. مات و مبهوت به اين صحنهها نگاه مىكردم. قادر به هيچ حركتى نبودم و زمين گير شده بودم و ترس و وحشت وجودم را فراگرفته بود. يك دفعه صداى شعارهاى مردم را شنيدم. ديدم عدهاى از مردم، درحالى كه چوب و چماق دستشان است، به طرف ما مىآيند و شعار مىدهند. «يا مرگ، يا خمينى... مردم برويد به بازار... مردم برويد به بازار...» كمى روحيه گرفتم. دقت كردم و ديدم برادرم مهدى با عدهاى از جوانهاى رشيد هيئت مؤتلفه به اين طرف مىآيند. مهدى مرا ديد. به طرفم آمد و دست روى شانهام گذاشت و تكانم داد. گفت: «چيه؟... احمد! چى شده؟». من به خود آمدم و گفتم: «داداش! ببين اينها را كشتهاند!» گفت: «برو بابا! كجايش را دي�! �ها ى؟! برو ببين، جنايتكاران همين طور نعش مردم را عين برگ خزان بر خيابانها ريختهاند و كسى نيست آنها را جمع كند، بيا برويم جلو، اينجا، نايست...» بعد دست مرا گرفت و كشيد و به طرف بازار حركت كرديم. هنگامى كه از داخل بازار رد مىشديم، ديدم كه اجساد را به كنار كوچه كشيدهاند. در يكى از دالانهاى بازار صحنه تكان دهندهاى ديدم. فردى كه از ناحيه ران چند تير خورده بود، كنار چهارچرخى افتاده بود و با انگشت سبابه به خون خود مىزد و روى تخته بدنه چهارچرخ درحال نوشتن جمله «يا مرگ يا خمينى» بود. حالت عجيبى به من دست داد. طاقت نياوردم و از آنجا دور شدم. آرامآرام، مسئله خون، قتل و قتال برايم عادى شد. داخل بازار از اين دالان به دالان ديگر مىرفتيم؛ ناگهان نظاميها درهاى ورودى بازار را مسدود كردند و داخل را به رگبار بستند. سربازها و نظاميها، داخل بازار و بازارچهها نمىشدند، فقط از همان مدخل تيراندازى مىكردند. وقتى كسى از اين سو به آن سوى بازار مىدويد، او را به رگبار مىبستند و گاهى او با چند بار زمين خوردن و برخاستن موفق به گذشتن و گاهى هم تير خورده و شهيد مىشد. وجود برادرم در كنارم قوت قلب خوبى بود. تكرار صحنهها ترسم را ريخت و مرگ را در نظرم بى ارزش كرد. به بازار نوروزخان رفتيم و از پشت مسجد شاه (امام) بيرون آمديم. به محض خروج از بازار ! ديدم مردم زيادى آنجا هستند، شروع كرديم به شعار دادن: «خمينى، خمينى، خدا نگهدار تو بميرد، بميرد، دشمن خونخوار تو.» نظاميها به اصطلاح شروع كردند به دِرو و حسابى مردم را زخمى و يا شهيد كردند. گاز اشك آور چشمهايم را به شدت مىسوزاند و اشكهايم جارى بود. مهدى دستمال خيس كرد و به من داد تا روى چشمانم بگذارم. |