دوریس لسینگ/ برگردان: اسدالله امرایی آن روز كه استالین مُرد http://www.jenopari.com/article.aspx?id=775دوریس لسینگ در 1919 در كرمانشاه به دنیا آمد. پدر و مادرش انگلیسی بودند و او در رودزیا، زیمبابوه فعلی بزرگ شد. دوبار ازدواج كرد كه هر دو به شكست انجامید. در سال 1949 به انگلستان رفت و در آن جا ماندگار شد .مشهورترین اثر او كتابچه طلایی (1962) مانیفست فمینیسم بود كه به كاستیهای ماركسیسم فرویدیسم و محدودیتهای رمان سنتی میپرداخت. در رمان شهر چهار دروازه به عرفان صوفیانه و اسلام آمیخته با تعالیم مذهب هندو روی آورد. غالب داستانهای او به مسایل زنان و تبعیضنژادی میپردازد .لسینگ در سال 2007 جایزه نوبل ادبیات را به خود اختصاص داد.
آن روز عمهام از باورن ماوت نامهای فرستاده بود كه حال مرا گرفت. در نامهاش یادآوری كرده بود كه قول دادهام دخترعمه جسی را ساعت چهار بعد از ظهر به عكاسی ببرم. قول داده بودم و اصلاً یادم نبود. ساعت چهار بعد از ظهر قرار بود بیل را ببینم، ولی باید به او تلفن میكردم و قرار را بههم میزدم. بیل فیلمنامهنویس امریكایی بود كه كمیتهی فعالیتهای غیرامریكایی مك كارتی او را توی لیست سیاه گنجانده بود، دیگر نمیتوانست در امریكا كار كند، سعی میكرد اجازهی اقامت در انگلستان را بگیرد. دنبال یك منشی میگشت. قبلاً زنش منشی او بود، اما بعد از بیست سال زندگی مشترك به دلیل عدم تفاهم و اشتراك عقاید از هم جدا شدند. قصد داشتم او را به بئاتریس معرفی كنم . بئاتریس از دوستان قدیمی من، اهل آفریقای جنوبی بود و گذرنامهاش دیگر اعتبار نداشت. اسم او را توی لیست كمونیستها گذاشته بودند و میدانست اگر برگردد، دیگر به او اجازه خروج نمیدهند، قصد داشت شش ماه دیگر در انگلستان بماند. پولی در بساط نداشت. باید كار پیدا میكرد. فكر كردم بیل و بئاتریس مشتركات زیادی داشته باشند، اما بعداً معلوم شد از همدیگر خوششان نیامده. بئاتریس میگفت كه بیل فاسد است و با اسم مستعار برای تلویزیون كمدیهای مستهجن مینویسد و در فیلمهای مبتذل بازی میكند. بئاتریس توجیه بیل را نمیپذیرفت كه میگفت آدم بالاخره باید از جایی نان بخورد. از طرف دیگر بیل مردی نبود كه زن سیاسی را تحمل كند. اما من به ناسازگاری این دو دوست عزیز بعدها پی بردم. برای آن كه بیل را پیدا كنم كلی این در و آن در زدم. سرانجام او را در اتاق فرمان استودیویی پیدا كردم كه فیلم لیدی همیلتن را تمرین میكرد. وقتی ماجرا را به او گفتم قبول كرد، ضمناً گفت كه اصلاً قرار را از یاد برده بوده. بئاتریس هم تلفن نداشت. برای او تلگرام فرستادم . به این ترتیب بعد از ظهر آزاد بودم كه به دخترعمه جسی برسم. خودم را برای كار حاضر میكردم كه رفیقجین تلفن كرد و گفت كه میخواهد سر ناهار ببیندم. جین چند سالی بود كه داوطلبانه سعی میكرد دیدگاه سیاسی مرا اصلاح كند. راستش باید بگویم او یكی از چندین داوطلبِ اصلاحِ دیدِ سیاسی من بود. بعد از انتشار اولین مجموعه داستان كوتاه من جین هر روز صبح كارش را ول میكرد و به سراغام میآمد تا حالیام كند در یكی از داستانها، كه الان یادم نیست كدام داستان، از مبارزهی طبقاتی تحلیل درستی ارائه نكردهام. آن وقتها فكر میكردم كه زیاد بیربط نمیگوید . آن روز كه سر ناهار آمد، ساندویچش را هم توی پاكت آورده بود. قهوهای را كه تعارف كردم قبول كرد. گفت كه امیدوار است مزاحم نشده باشد. ظاهراً از من نقل قولی به او رسانده بودند كه حسابی شاكی شده بود . از قرار هفتهی قبل در جلسهای گفته بودم شواهدی در دست است كه وقایعی شرمآور و كثیف در اتحاد شوروی جریان دارد. ظاهراً حرف غیر مسئولانهای زده بودم . جین دختر زبر و زرنگ و عینكی اسقفی بود و سیسال كار در حزب تعهد او را به طبقه كارگر نشان میداد. همیشه با من به مهربانی مدارا میكرد و میگفت: «رفیق! روشنفكرانی مثل تو خیلی بیشتر از بقیهی كادرهای حزبی تحت فشار فساد سرمایهداری هستند. تقصیر تو نیست. اما باید مراقب باشی.» به او گفتم كه فكر میكردم مراقب هستم، اما گاهی تصور میكنم كه مطبوعات سرمایهداری هم ناخواسته گوشههایی از حقیقت را بروز میدهند . جین با دقت ساندویچاش را خورد و عینك خود را جابهجا كرد و دربارهی لزوم هوشیاری در قبال طبقهی كارگر سخنرانی كوتاهی كرد و گفت كه باید برود زیرا مجبور است سر ساعت دو در دفتر باشد. میگفت كه تنها راه دستیابی روشنفكری مثل من به موضع صحیح طبقاتی، كاركردن جدی در حزب و اختلاط با طبقه كارگر است و به این ترتیب داستانهای من به سلاحی واقعی در دست طبقهی كارگر برای مبارزهی طبقاتی تبدیل خواهد شد. گفت كه نسخهای از جریان محاكمات سالهای دههی سی را برایم میفرستد تا با مطالعه آن تردیدهایم در مورد عدالت در شوروی رفع شود. گفتم كه خیلی وقت پیش آنها را خواندهام و راستش قانع كننده نبوده است. گفت كه نگران نباشم، گرایشهای راستین طبقه كارگر به مرور زمان شكل میگیرد . این را گفت و رفت. یادم میآید به دلیلی حال نداشتم . تا آمدم دوباره كار كنم، تلفن زنگ زد. دخترعمه جسی بود. میگفت نمیتواند به آپارتمان من بیاید زیرا میخواهد لباسی را بخرد و با آن عكس بیندازد. از من خواست اگر ممكن باشد تا بیست دقیقه دیگر جلو مغازه لباس فروشی باشم. قید كار بعداز ظهر را زدم و تاكسی خبر كردم . توی تاكسی با راننده دربارهی هزینههای سرسامآور زندگی و سیاست دولت بحث كردیم. معلوم شد نظرات مشتركی داریم. بعد هم از دختر یكی یك دانهاش گفت كه میخواهد با بهترین دوست او كه مردی چهل و پنج ساله است ازدواج كند. میگفت كه تحمل موضوع برایش دشوار بود چون هم دخترش را از دست داده و هم بهترین دوستش را. بدتر از همه، مقالهای دربارهی روانشناسی خوانده كه در مجله زنانهای چاپ شده بود. از آن مقاله به این نتیجه رسیده بود كه دخترش تحت تأثیر پدر قرار داشته است. گفت: «از وقتی مقاله را خواندم حالم بد شد، خیلی ناجور است، آدم یكهو به چنین چیزی برسد.» ماشین را به كنار جدول كشاند. دم مغازه من پیاده شدم . گفتم: «نمیفهمم چرا باید به دل بگیری. جای تعجب دارد كه آدم تحت تأثیر پدرش نباشد.» دستش را دراز كرده بود تا كرایه بگیرد. گفت: «این حرف را نزنید. مادرم همیشه میگفت، هیزل را زیادی لوس میكنم. چیزی كه آزارم میدهد این است كه حق با او بوده.» مرد ریزنقش و گوشت تلخی بود كه سرش به لیمو شباهت داشت بلكه هم به بادام زمینی. چشمان ریز و آبی او فكور مینمود . گفتم: «خوب، بهتر نیست این طور نگاه كنیم كه آدم باید بچهاش را خیلی دوست داشته باشد نه خیلی كم؟» گفت: «دوست داشتن؟ چه دوست داشتنی؟ اگر از من بپرسی هیچ ارزشی ندارد. هیزل سه ماه پیش با دوست من جورج گذاشت و رفت و حتی یك كارت پستال نفرستاده كه بدانم كجاست و چه میكند.» گفتم: «زندگی خیلی مشكل شده. هر كسی یك جور گرفتار است.» گفت: «چه عرض كنم.» اگر میخواستم ادامه بدهم، حرفهامان كش میآمد. دخترعمه جسی را دیدم كه آن طرف ایستاده بود و مرا نگاه میكرد. از راننده خداحافظی كردم و با نگرانی به طرف جسی رفتم . جسی گفت: «دیدمت. دیدم با او بحث میكنی. راهش همین است. این روزها حسابی پررو شدهاند. من راهش را یاد گرفتهام. كاری به طول مسافت ندارم، علاوه بر كرایه شش پنس انعام میدهم. همین دیروز یكیشان پشت سرم داد میزد. بالاخره باید جلوی آنها در بیاییم.» دخترعمه جسی قد بلند و چهار شانه است، بیست و پنج سال دارد اما هیجده ساله نشان میدهد. موهای قهوهای روشناش آزاد و رها دور صورت گرد و شادابش ریخته، چشمهای درشت آبیاش از تند و تیزی دخترانهای برخوردار است. تقریباً به دختر وایكینگها شباهت دارد مخصوصاً هر وقت كه با رانندهی تاكسی و بلیت جمعكن اتوبوس و باربرها دعوا میكند. او و عمه من اِما همیشهی خدا با طبقات فرودست جامعه جنگ چریكی داشتند. بابت این سرگرمی آنها را ملامت نمیكردم چون زندگی بسیار كسالتباری دارند. به علاوه حریفان آنها هم بدشان نمیآید. یادم میآید در یكی از بگو و مگوهای دخترعمه جسی با رانندهی تاكسی، جسی با زرنگی تمام راهش را كشید و رفت. راننده خندهای سر داد و گفت: «اینها دیگر كهنهكار شدهاند. دیگر از این جور چیزها به تور آدم نمیخورد.» پرسیدم: «پیراهنی كه میخواستی خریدی؟» گفت: «همین است كه تنم كردهام.» جسی همیشه این جور لباس میپوشید. كت و دامن خوشدوخت با بلوز یقه گرد و گردنبند مروارید. خیلی هم به او میآمد . گفتم: «پس برویم كار را تمام كنیم.» تند و تیز جلوی من درآمد: «مامان هم میخواهد بیاید.» گفتم: «خوب بیاید.» گفت: «به او گفتم كه لازم نیست وقتی لباس میخرم همراهم بیاید. گفتم بیاید از این جا با هم برویم. دوست ندارم او برایم لباس انتخاب كند.» گفتم: «صحیح.» عمه اِما از چایخانهی سر خیابان به طرف ما میآمد. معلوم بود برای وقتكشی به آن جا رفته. زن درشت اندامی بود كه لباس آبی میپوشید و گردنبند مروارید میانداخت و دستكش سفید به دست میكرد، درست مثل پاسبانهای راهنمایی و رانندگی سرپست. صورت غمگین و گونه و غبغب آویزان و نگاه محزونش همیشه به دخترش بود . وقتی لباس جسی را دید گفت: «خوبی! حالا اگر با من آمده بودی چیزی از تو كم میشد؟» جسی به تندی گفت: «یعنی چه؟» مادرش گفت: «امروز صبح رفتم مغازه رنه، گفتم كه تو میخواهی بیایی و خواستم این لباس را نشانت بدهند. تو هم همان را خریدی. من سلیقهی تو را میدانم، خودم را هم میشناسم. دیدی حالا؟» جسی برافروخته چهره در هم كشید و میخواست تو روی مادرش بایستد كه مادر با فروتنی ناشی از پیروزی سر به زیر انداخت و با نوك چترش به كف سنگفرش زد . گفتم: «بهتر است راه بیفتیم.» عمه اِما و دخترعمه جسی خشم خود را فرو خوردند و هر كدام در یك طرف من قرار گرفتند و راه افتادیم . گفتم: «آن بالا میتوانیم سوار اتوبوس شویم.» عمه اِما گفت: «بله. این طور بهتر است. حوصله سر و كله زدن با راننده تاكسیها را ندارم.» جسی گفت: «من هم همین طور.» به طبقه دوم اتوبوس رفتیم كه خالی بود و در ردیف جلو كنار هم نشستیم . عمه اِما گفت: «امیدوارم این دوست عكاس تو عكس جسی را خوب در بیاورد.» گفتم: «من هم امیدوارم.» عمه اِما خیال میكند همهی نویسندهها در مصاحبههای مطبوعاتی و میهمانیهای ناشران در محاصرهی عكاسها قرار دارند. فكر میكرد من بهترین عكاس را سراغ دارم. به او گفتم كه اشتباه میكند. جواب داد این كمترین كاری است كه میتوانم بكنم. جسی كه همیشه با جملاتی كوتاه و بریده بریده حرف میزد و انگار دعوا داشت و از دردی درونی كه نمیخواست بروز بدهد، ناراحت بود، گفت: «به هر حال اصلاً مهم نیست.» گویی در پانسیونی كه عمه اِما و جسی ساكن بودند، پیرمردی زندگی میكرد كه برادرش تولیدكنندهی تلویزیونی بود. جسی در نمایشی با عنوان عروسی بیسر و صدا بازی میكرد. عمه اِما فكر میكرد عكس قشنگی از جسی بگیرد تا وقتی تولیدكنندهی تلویزیونی به دیدن برادرش میآید، آن را نشان او بدهد با این فكر كه تولیدكننده تلویزیونی كه ببیند جسی خوشعكس است او را با خود به لندن میبرد و ستارهی تلویزیونی میكند . راستش من نمیدانستم جسی از این ماجرا چه برداشتی دارد. هیچ وقت هم سر درنیاوردم كه از برنامههای مادرش برای آیندهاش چه میداند. شاید قبول میكرد، شاید هم نه. اما همیشه با قاطعیت و بیاعتنایی پاسخ میداد . عمه اِما گفت: «دخترم، این طوری كه نمیشود. درست نیست با عكاس این طور برخورد كنی.» جسی گفت: «مامان! باز هم شروع كردی.» عمه اِما زهرخندی زد و گفت: «این هم از شاگرد راننده؛ یك پنی هم بیشتر از دفعه قبل نمیدهم. كرایه اتوبوس از نایتس بریج تا خیابان لیتل دوشس سه پنی است.» گفتم: «عمهجان كرایهها گران شده.» عمه اِما گفت: «من یك پنی هم بیشتر نمیدهم.» اما شاگرد شوفر نبود. دو نفر میانسال بودند كه از پلهها بالا آمدند و نشستند، اما نه كنار هم. یكی پشت سر دیگری. به نظرم خیلی عجیب بود. زن خم شد به طرف جلو با صدای بلند شبیه طوطی گفت: «بگذار گفته باشم! اگر یك دفعه دیگر ماهی قرمز مرا از اتاق بیرون بگذاری به صاحبخانه میگویم تو را راه ندهد.» مرد كه ظاهری درب و داغان داشت و به كلاه ماهوتی خیس و بامبچه خورده میماند، با هر تكان اتوبوس سر تكان میداد و جلوی خود را نگاه میكرد . زن گفت: «ماهی بیچارهام قارچ گرفته. فكر نكنی نمیدانم چطور شده؟» مرد ناگهان به حرف در آمد: «كلی ماهی كوچولو ته دریا هست، آن همه ماهی. آن همه بمب ریختیم روی سر آنها، خیال میكنی ما را میبخشند، برای آن بمبهایی كه منفجر كردیم و آن ماهیهای بینوا را لت و پار كردیم، هیچ وقت آمرزیده نمیشویم.» زن با لحنی آشتیجویانه گفت: «اصلاً به این فكر نكرده بودم» بعد هم بلند شد و رفت روی صندلی كنار مرد نشست . میدانستم كه بعد از ظهر آن روز گاهی اوضاع از دستم در میرفت اما این بحث و گفتوگو مرا آشفته كرد. وقتی عمه اِما حرف زد آرام گرفتم. عمه گفت: «بفرما! قبلاً از این جور آدمها نداشتیم. دولت حزب كارگر بهتر از این نمیشود.» جسی گفت: «بس كن مامان! امروز عصری اصلاً حوصله بحث سیاسی ندارم.» به مقصد كه رسیدیم، پیاده شدیم. عمه برای سه نفرمان نه پنی داد كه طرف بدون حرف و حدیث گرفت . عمه گفت: «اصلاً عرضه هم ندارند.» باران ریزهای گرفته بود و هوا بفهمی نفهمی رو به سردی میرفت. سرمان را زیر چتر عمه گرفته بودیم و میرفتیم . ناگهان چشمم به دكهی روزنامهفروشی افتاد، با این تیتر درشت: «استالین در حال احتضار.» ایستادم. چتر بدون من در پیادهرو تكان میخورد. روزنامهفروش آشنای قدیمی بود. پرسیدم «باز چه خبر شده؟ لابد از آن جنجالهای تبلیغاتی است.» گفت: «عمو یوسف كارش تمام است. اگر از من بپرسی با آن زندگی او تعجبی هم ندارد، بالاخره خفتش را میگرفت. بولدوزر هم كه باشد از پا میافتد.» روزنامهای را تا زد و به دست من داد: «به نظر من این جور زندگی مفت گران است. كار ساكن و بیروح. خواندن گزارش و شركت در جلسات كه نشد كار. از شغل خودم خوشم میآید. هیچ كه نداشته باشد هوا میخورم.» چند قدم آن طرفتر عمه و جسی زیر چتر بارانخورده مرا نگاه میكردند. عمه داد زد «چه خبر شده عزیزم؟» جسی با اوقات تلخی گفت: «میبینی كه میخواهد روزنامه بخرد.» روزنامهفروش گفت: «او كه برود خیلی چیزها عوض میشود. نه كه فكر كنی من علاقهای داشته باشم. اما آنها به دموكراسی عادت ندارند، مگر نه؟ منظورم این است كه آدم اگر به چیزی عادت نداشته باشد، دلش هم برای آن تنگ نمیشود.» زیر باران دویدم تا به چتر برسم. گفتم: «استالین در حال احتضار است.» عمهام با بدبینی پرسید: «از كجا فهمیدی؟» گفتم: «توی روزنامه نوشتهاند.» عمهام گفت: «صبح نوشته بودند مریض شده. اما به نظر من تبلیغات است. تا نبینم باورم نمیشود.» جسی گفت: «مامان چقدر سادهای! آخر چطور میتوانی ببینی؟» راهمان را ادامه دادیم. عمهام گفت: «به نظر تو بهتر نبود جسی یك دست لباس قشنگ میخرید؟» جسی گفت: «مادر! مگر نمیبینی او ناراحت است، مرگ استالین برای او مثل مرگ چرچیل است، برای ما.» عمهام ناگهان خشكش زد و گفت: «ای بابا! چه حرفی میزنی عزیزم.» یكی از پرههای چتر سر جسی را خراشید و دادش را درآورد. جسی سرش را مالید و گفت: «چتر را ببند مادر! مگر نمیبینی باران بند آمده؟» عمه اِما چتر را به زحمت بست. جسی هم آن را گرفت و بند آن را گره زد. عمه اِما اخم كرد و سرخ شد، بعد پرسید: «دوست دارید چای داغ بنوشیم؟» گفتم: «جسی دیرش میشود.» درست دم در عكاسی بودیم . عمه اِما گفت: «كاشكی این آقا موفق شود عكسی از جسی بگیرد كه حس داشته باشد. تا حالا كسی عكسی این طوری از او نگرفته.» جسی دمغ بود و با حالتی قهرآمیز جلوتر از ما از پلهها بالا رفت. در طبقهی بالا جسی با وقار دری را باز كرد كه هیاهوی موسیقی استراوینسكی اوج گرفت. به دنبال او وارد اتاق بزرگ با كاغذ دیواری سفید و خاكستری و طلایی شدیم. آهنگ "بهارانه" استراوینسكی آویزههای بلور چلچراغ را میلرزاند. حرفی نداشتیم. تا آن كه عكاس با كت مخمل مشكی وارد شد، با لبخندی پوزش خواست و دستگاه را خاموش كرد . عمه اِما گفت: «امیدوارم درست آمده باشیم. میخواهم عكس دخترم را بگیرید.» جوانك گفت: «البته كه درست آمدهاید. منت گذاشتهاید!» دست دستكش پوش عمه را گرفت و او را به طرف كاناپه كشاند. عمهام سرخ شد. مرد جوان مرا نگاه كرد كه به سرعت دور از آنها روی مبل دیگری لم دادم. مرد با حالتی حرفهای جسی را برانداز كرد و لبخندی به لب آورد. جسی خیلی جدی و اخم آلود دستهایش را قلاب كرده بود و مثل یك دریاسالار او را نگاه میكرد . عكاس به آرامی به جسی گفت: «انگار سرحال نیستید خانم، تا سر حال نباشید، عكستان خوب درنمیآید.» جسی گفت: «من سر حالم. دختر داییام سرحال نیست.» گفتم: «سر حال بودن و نبودن من فرقی نمیكند، قرار نیست كه عكس مرا بیندازند.» همان موقع كتابی از بغل مبلی كه روی آن نشسته بودم افتاد: كاكاسیاه فرفره اثر رونالد فربنك. عكاس نگران به طرف كتاب شیرجه رفت . از من پرسید: «آثار رُن را میخوانید؟» گفتم: «گاه و بیگاه.» گفت: «من شخصاً چیز دیگری نمیخوانم. تا جایی كه به من مربوط میشود او حرف اول و آخر را زده. هر وقت كتابی از او میخوانم، دوباره از اول تا آخر میخوانم. بعد از فربنك اگر كسی دست به قلم ببرد خودش را خراب میكند.» اصلاً ناامیدم كرد، دیگر دلم نمیخواست با او بحث كنم . عكاس گفت: «گمانم با یك فنجان چای موافق باشید. اگر میخواهید دم كنم. شماها دوست دارید گرامافون را روشن كنم؟» جسی گفت: «اصلاً از موسیقی مدرن خوشم نمیآید.» عكاس گفت: «خوب، سلیقه همه یكی نیست.» به طرف در پشتی میرفت كه در باز شد و جوانی دیگر با سینی چای در دست وارد شد. او هم مثل همكارش چست و چابك بود و ظاهر مهربانی داشت. شلوار جین مشكی به پا داشت و بلوز ارغوانی. موهایش مثل دو بال قناس روغن خورده روی سرش برق میزد . میزبان ما به دوستش گفت: «دستت درد نكند ! » رو به ما كرد و گفت: «اجازه میخواهم دوست و همكار خودم جكی اسمیت را معرفی كنم. خودم هم كه معرف حضور هستم. حالا با فنجانی چای خستگیمان درمیرود و حالمان جا میآید.» جسی بیاعتنا وسط اتاق ایستاده بود. مرد فنجانی چای به او تعارف كرد. جسی با سر مرا نشان داد و گفت: «به او بدهید.» او هم چای را آورد و به من داد . پرسید: «چه خبر شده. كسالتی دارید؟» روزنامه را میخواندم و گفتم: «نه، اتفاقاً حالم خیلی خوب است.» عمه گفت: «استالین رو به مرگ است. یا حداقل میخواهند این طور وانمود كنند.» میزبان پرسید: «استالین؟» عمه اِما گفت: «بله. همین یارو كه در روسیه است.» «آهان فهمیدم، عموجو. خدا رحمتش كند.» عمه اِما یكه خورد. جسی ناباورانه اخم كرد. جكی اسمیت آمد و كنار من نشست و روزنامه خواند. «خوب خوب عجب. نُه تا دكتر. پنجاه تا دكتر هم اگر میآوردند فایدهای نداشت.» گفتم: «چه عرض كنم.» جكی اسمیت گفت: «غدهی چركی بود. باید چند سال قبل خدمتش میرسیدند. جنگ كه تمام شد تاریخ مصرف او گذشته بود، شما این طور فكر نمیكنید؟» گفتم: «گفتنش زیاد آسان نیست.» میزبان ما فنجان چای در یك دست، دست دیگرش را با تحكم بالا برد و گفت: «اصلاً دوست ندارم این چیزها را بشنوم. حوصلهاش را ندارم. خدا شاهد است. دلم از هر چه سیاست است، آشوب میشود. اما زمان جنگ عموجو و روزولت قهرمانان محبوب من بودند.» دخترعمه جسی كه نه مینشست و نه چای میخورد جوش آورد و گفت: «بالاخره میخواهید این كار لعنتی را تمام كنید یا باز لفتش میدهید؟!» گونههای گل انداختهی دخترانهاش برق میزد و اندوهی در چشمانش خانه كرده بود . عكاس فنجان خود را كنار گذاشت: «البته، البته الان تمامش میكنیم. امر، امر شماست!» به دستیارش جكی نگاه كرد كه با اكراه روزنامه را كنار گذاشت و بلند شد و طناب پرده را كشید و دخمهای پر از دوربین و تجهیزات پیدا شد. هر دو متفكرانه جسی را برانداز كردند. عكاس گفت: «اگر بگویی عكس را برای چه میخواهی، خوب میشود. برای محبوبیت؟ رو كم كنی؟ یا برای دوستان خوش اقبال؟» دخترعمه جسی گفت: «نه میدانم و نه اهمیتی میدهم.» عمه اِما بلند شد و گفت: «میخواهم عكسی از او بگیرید كه حس داشته باشد .. .» جسی دستش را به طرف عمه اِما مشت كرد . گفتم: «عمهجان! بهتر است من و شما بیرون برویم.» عمه گفت: «ولی آخر .. .» عكاس دستش را روی شانه عمه گذاشت و با ملایمت او را به طرف در هدایت كرد و گفت: «آن طرف كمی استراحت كنید. مگر شما نمیخواهید كار من خوب از آب دربیاید؟ من جلوی بهترین تماشاگرها هم نمیتوانم خوب كار كنم.» عمه اِما دوباره وارفت و سرخ شد. من جای مرد را كنار او گرفتم. جكی اسمیت به جسی گفت: «با موسیقی چه طوری؟» جسی گفت: «از موسیقی بیرازم.» جكی گفت: «من كه فكر نمیكنم موسیقی بد باشد. در واقع كمك میكند .. .» در بسته شد و من و عمه اِما كنار پنجره پاگرد ایستادیم و به خیابان نگاه كردیم . عمه پرسید: « آیا این جوانك تا حالا از تو عكس گرفته؟» گفتم: «نه. اما تعریف كار او را شنیدهام.» صدای موسیقی بلند شد. عمه با پا روی كف پاگرد ضرب گرفت و گفت: «گیلبرت و سولیوان است، جسی از این موسیقی بدش نمیآید. مگر این كه لج كند.» سیگاری روشن كردم. موسیقی اپرای راهزنان پنزانس ناگهان قطع شد . عمه اِما با شیطنت گفت: «خوب نازنین، از زندگی پرماجرایت تعریف نمیكنی؟» عمه اِما كار همیشگیاش بود. من سعی میكردم خاطرات مناسب حال او را پیدا كنم . یاد بیل افتادم. یاد بئاتریس و رفیقجین . گفتم: «با دختر یك اسقف ناهار خوردم.» عمه اِما با ناباوری نگاهم كرد: «راستی؟» باز هم صدای موسیقی آمد. كول پورتر. عمه گفت: «اصلاً از این موسیقی خوشم نمیآید. مدرن است؛ نه؟» موسیقی باز هم قطع شد. جسی در را باز كرد. برافروخته بود و گفت: «فایدهای ندارد مامان! حوصلهاش را ندارم.» «ولی عزیزم ما تا چهار ماه دیگر به لندن برنمیگردیم.» میزبان ما و دستیارش پشت سر جسی ظاهر شدند. هر دو لبخند میزدند. جكی اسمیت گفت: «اصلاً بهتر است از خیرش بگذریم.» عكاس گفت: «باشد برای وقتی دیگر. وقتی كه همه سر حال باشند.» جسی رو به آن دو نفر برگشت و دستش را دراز كرد و با حجب و حیای دخترنهاش گفت: «ببخشید كه وقتتان را گرفتم. واقعاً معذرت میخواهم.» عمه اِما جلو رفت و جسی را كنار زد و با آنها دست داد و گفت: «از بابت چای و پذیرایی ممنونم.» جكی اسمیت روزنامه مرا بالای سر سه نفر دیگر تكان داد و گفت: «این را فراموش كردهای ببری.» گفتم: «قابلی ندارد. مال خودتان.» گفت: «دست شما درد نكند. حالا میتوانم همهی اخبار آن ماجرا را بخوانم.» در بسته شد و خندههای صمیمی آنها را پنهان كرد . عمه اِما گفت: «هیچ وقت این قدر خجالت نكشیده بودم.» جسی با خشونت گفت: «من اهمیتی نمیدهم. هیچ مهم نیست.» به خیابان كه پا گذاشتیم دست دادیم، روبوسی كردیم و از هم تشكر كردیم. عمه اِما و جسی دست بلند كردند. یك تاكسی نگه داشت. من هم سوار اتوبوس شدم . به خانه كه رسیدم، تلفن زنگ میزد. بئاتریس بود. میگفت تلگرام مرا دیده اما باید حتماً مرا ببیند. گفت شنیدهای كه استالین در حال مرگ است . گفتم: «بله، شنیدهام.» گفت: «باید توی جلسه مطرح كنیم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «اگر ما نگوییم مردم حقیقت را نمیفهمند، كسی باید بگوید.» گفت كه یك ساعت دیگر میآید. ماشین تحریر را حاضر كردم تا كار كنم. تلفن زنگ زد. رفیقجین بود. گفت «خبر را شنیدهای؟» رفیقجین وقتی شوهرش به هنگام پیمان هیتلر استالین عضو حزب كارگر شد، از او طلاق گرفت و از آن موقع توی خانهای یك اتاقه زندگی میكرد. فقط نان و كره و چای میخورد و عكس استالین بالای تخت او بود . گریه امانش نمیداد. میگفت: «وحشتناك است. فاجعه است. بالاخره او را كشتند.» گفتم: «كی او را كشت؟ از كجا میدانی؟ » گفت: «جاسوسان و عوامل سرمایهداری او را كشتند. مثل روز روشن است.» گفتم: «هفتاد و سه سالش بود.» گفت: «آخر آدم كه بیخودی نمیمیرد.» گفتم: «در هفتاد و سه سالگی آدم همین طوری هم میمیرد.» گفت: «باید كاری كنیم كه شایسته و سزاوار او باشیم.» گفتم: «لابد همین طور است.»
|
--~--~---------~--~----~------------~-------~--~----~
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي برايتان ارسال شده است.
نامه هاي خودرا به اين آدرس براي گروه بفرستيد:
persiskiknigi@googlegroups.com
براي قطع اشتراك به اين آدرس نامه بفرستيد:
persiskiknigi-unsubscribe@googlegroups.com
توجه داشته باشيد كه از تاريخ 10 مه 2007ارسال نامه ها نياز به مديريت ندارد ولذا عده اي ممكن است برايتان هرزنامه يا نامه حاوي ويروس ارسال كنند.
لذا توصيه مي كنم براي پيشگيري از آسيب فقط فايل هاي پي دي اف را باز كنيد وبقيه فايلهاي دريافتي راحذف كنيد.
For more options, visit this group at http://groups.google.com/group/persiskiknigi?hl=en
برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
(forward)
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.
آدرس وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com
گروه اطلاع رسانی وبلاگ:
http://groups.google.com/group/persiskiknigi
-~----------~----~----~----~------~----~------~--~---
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر