بخشش زیر آفتاب
قصهای را که حالا برایتان ترجمه کردهام نوشتهی خانم "آدلایدا فرناندز دِ خوان" است که پزشک متخصص امراض داخلی است و در هاوانا کار میکند. او حالا پنجاه ساله است. همین قصهی کوتاه که حدود سال دوهزار منتشر شد نه تنها نامش را به عنوان یک نویسندهی خلاق ثبت کرد بلکه اجرای نمایشی همین نوشته نیز مورد توجه بسیار قرار گرفت. من شخصا این قصه را یکی از خوشساختترین قصههای کوتاهی میشناسم که تا کنون خواندهام، تا نظر شما چه باشد.
بخشش زیر آفتاب
من را "کوکی" صدا میکنن چون اسمم زیادی درازه؛ "اِونجلینای لس مرسدس کنسپسیون دِ لوس مونتس و کارباخال". تحمل کنین عالیجناب، اجازه بدید همه چیز را به شیوه خودم براتون تعریف کنم. بله، من "میرهیا"، معشوقهی "رهیِس" را کُشتم، گرچه قصدم این نبود. شما روزش را میدانید، و حتی ساعتش را میدانید. من "رهیس" را از پانزده سالگی میشناختم؛ این را دقیق میدانم چون به سنِ "ولودیا"، پسرشه که از "اِکاترینا"ی روسی داره. "این موضوع اهمیتی نداره؟" شما خواهید دید که داره. من که متهم شدهم، پس اجازه بدین حرف بزنم، اجازه بدین تا تهوتوی ماجرا را تعریف کنم چون خیلی برام اهمیت داره.
"رهیس" و "اِکاترینا" وقتی درس رهیس در روسیه تمام شد آمدن خانه بغلی ما زندگی کنن. بله، آنوقتها اسمش اتحاد جماهیر شوروی بود، اما من هم مثل عموم، که مرا بزرگ کرده، همان آقای سرطاسی که روی نیمکت ردیف آخری نشسته، همیشه میگم روسیه، البته وقتی "میگل"، پسرم، پیشام نباشه، چون خوشش نمیآد. "پسر من؟" چهارده ساله است قربان، یک سال کوچکتر از "ولودیا". بله، پسرم خبر داره که من "میرهیا" را کشتهم، و یک کمی میترسه گرچه ته دلش به من افتخار میکنه. من شوهر نکردم گرچه در مجموع مشغولیات زیادی دارم، نه فقط با مردا، که خیلی زیاد نیستن، بلکه با اشخاص دیگه، و بخصوص با چیزای دیگه که فکر میکنم اسمش عقیده باشه، من خیلی زبانم خوب نیست.
به شما گفتم که رهیس و اِکاترینا همسایه من بودن. با شما روراست هستم. بار اولی که اکاترینا را دیدم به نظرم غیرقابل تحمل آمد، عصاقورتداده، یک روسی تمام عیار بود، به قدری سفید بود که نور خورشید از چشماش رد میشد، با موهای بور و تقریبا ژولیده، و مثل نیقلیون باریک بود، و بدتر از همه وقتی آمد حامله بود. مثل یک رشتهفرنگی بود که وسطش گره خورده باشه.
مغرور به نظر میرسید، دماغسربالا، و وقتی آمد توی راهرو، تا وقتی رهیس ماچ و بوسه نکرد و بغلم نزد با من سلامعلیک نکرد. تصورش را بکنین، شما میدانید ما چه جوری هستیم، حتی اگر به شما بر بخورد خودتان هم مثل مائید. فضولی گاهی جلو نجابت را میگیره، این بود که در اولین فرصتی که به دست آوردم وارد خانه رهیس شدم. همان اولین هفتهای بود که رسیده بودن. تا خودم را نشان دادم (با یک بشقاب شیربرنج تو دستم، برای رد گم کردن) دوباره آن بو به دماغم خورد، بوی فروشگاههائی که چند اتاقک دارن که آدم برای اولینبار توشان لباس امتحان میکنه. بله، چون رهیس و اِکاترینا همیشه لباس روسی تنشان بود، انگار میخواستن احساس کنن که همچنان اونجا زندگی میکنن. شما تصور بفرمائین، با آن همه سروصدا، آن همه گرما، آن همه مگس. چطوری میتونستن؟ بله، خانم این جوری وقت میگذراند. وقتی مرا دید از جاش بلند شد، در حالت دفاعی، مثل مرغها وقتی یک سگ جلو قفسشان عوعو کنه، اما من بشقاب را به طرفش دراز کردم و لبخند زدم، لبخند یک زنِ دورگهی بیستوشش ساله، و او کنار رفت تا برم تو.
"این حرفها ربطی به اون مقتول نداره؟" "کدام مقتول؟". آها! آن زنِ مرده. اما لطفا اجازه بدین صحبت کنم، البته که داستان من به آن فاحشهای که ناخواسته کشتمش ربط داره. شما که فعلا مرا محکوم کردهید، لطفا صبر داشته باشین، به من گوش بفرمائین و دیگران هم به من گوش کنن شاید به طریقی بتونیم خودمان را کمی تطهیر کنیم.
"اِکاترینا" یک کلمه اسپانیائی بلد نبود، من همانروز اول ملتفت شدم. میخواست سلامعلیک کنه نتونست. شیربرنج شیرین را روی میز گذاشتم و باش دست دادم. گفتم: کوکی. اسم تو؟ بیچاره، همانطور درمانده ایستاده بود. بعد دستش را روی سینهام گذاشتم و تکرار کردم: کوکی. چند بار گفتم تا این که آن ماچهسگ چون با هوش بود متوجه شد و گفت: کوکی. بعد دستم را همانطور روی سینه او گذاشتم و گفتم: اِکاترینا. اِکاترینا.
"رهیس؟" نه فرزندم، رهیس سر کار بود، اگر بود یک کلمه نمیتونستیم با هم حرف بزنیم. شما آقایان به قدری زمخت هستین که همه چیز را میپیچانین و خراب میکنین. یک چاقو برداشتم و بش دادم تا شیربرنج شیرین را بچشه، باور کنین که بعیده همسر جنابعالی بتونه مثل من درست کنه، با خلال پوست نارنگی شیرین، با دارچین سابیده روش، بدون اینکه توی شیربرنج حل بشه... ببخشین، حالا انگار یهکمی از موضوع منحرف شدم. جریان اینه که، میدانید قربان، این جوری شد که اکاترینا اسپانیائی یاد گرفت. بش برنج را نشان میدادم و میگفتم برنج، شیر، شکر، دونههای شکر را با انگشتام میگرفتم، چه جوری بگم، همانطور که معروفه به شکل "اُدیو ویژوآل"، و وسط این کارها شکم اکاترینا هی بزرگ و بزرگتر میشد.
هنوز پسر من "میگل" وجود نداشت، بنابراین وقت اضافی زیاد داشتم. عموم صبح زود میرفت کارخانه تنباکو و من میرفتم بقالی برای خودم و برای اکاترینا خرید میکردم، بعدش برای هر دوتامان آب میآوردم و عصر که میشد کلاسمان شروع میشد.
"واسه چی اینکار را میکردم؟" ببخشید قربان یا جنابعالی ساده هستین، یا کودنی معمولی آقایانه. برای من یک تغییر بزرگ بود، احساس میکردم دارم کار میکنم، یادتان باشه که من تا حالا دورتر از تونل ورودی هاوانا نرفتهم. اکاترینا با لغتهائی که یادش میدادم ذرهذره ماجرای زندگی خودش را برام تعریف میکرد. یک روز یک نقشه بزرگ روی تخت پهن کرد و محل تولدش را نشانم داد، جائی که درس خوانده بود، جائی که با رهیس آشنا شده بود. میگفت: "ری را خیلی دوست داشت!" بش میگفت "ری" و رو هوا یک تاج روی سرش میکشید. معلومه که منظورش را میفهمیدم. رهیس براش شاه بود["ری" به اسپانیائی یعنی شاه. مترجم] من بش میگفتم: نه، اِکاترینا، همه مردا حرامزاده هستن، شیطانن. نمیدانم چرا اینجوری باش حرف میزدم، مثل این سرخپوستهای عروسکی. این بود که ما خیلی عادت کردیم با هم باشیم. من برای اولین بار تو خانهش آش چغندر با کلم و ماست خوردم، به من گفت بش میگن بورش، گوش کنین، چائیای که به من می داد حرف نداشت.
نه، من هیچوقت "اوسوالدو"، پدر بچهام را به او معرفی نکردم، و او هیچ ارتباطی با این پرونده نداره. نه اسم فامیلشو میگم و نه آدرسشو میدم، مهم اینه که زن داره و با اینکه اونو بیشتر از هر مرد دیگری تو زندگیم (که تعدادشان کم نبود) دوست دارم، میدانم که یک ترسی در طبیعتش داره که من در شماها هم میبینم؛ فکر میکنم تحمل حتی یک پرسش را هم نداره. آن روزها "اوسوالدو" زیاد به خانه من رفتوآمد میکرد، و من در اثر غفلتِ خودم، حامله شدم. وقتی متوجهش شدم دیگر دیر شده بود، و من متاسف نیستم، به باکره مقدس قسم که "میگل" بهترین و تقریبا تنها چیزی است که من در زندگی دارم.
"کوکی، آمد! آمد!" انگار اِکاترینا بود که درد زایمانش گرفته بود. رهیس رفته بود سرکشی معدنها و تا دو روز دیگه نمیآمد. جانم به لبم رسید تا کمکش کردم از پلکان مارپیچ عمارت پائین بیاد و بردمش به خیابان که یک گربه هم توش نبود. بالاخره یقهی یک پاسبان موتورسوار را گرفتم و لطف کرد و ما را برد بیمارستان. "ولودیا" پسرکی لاغر و سفید مثل مادرش بهدنیا آمد، و کاش بودین و میدیدین که گریهکنان میگفت: اسپاسیوا کوکی، اسپاسیوا! راستش، چیزی سر در نیاوردم. عموم میگه به این میگن احساسات روسی، اما من فکر میکنم بیشتر از این باشه.
قرار گذاشم با "ولودیا" اسپانیائی صحبت کنم؛ اکاترینا و رهیس فقط روسی حرف میزدن، و توجه بکنین که این فرشته کوچولو فقط از من میتونست یاد بگیره، و عالی هم یاد گرفت و وقتی رشد کرد معلوم شد. هشت ماه بعد از تولدِ "ولودیا"، درد زایمان من شروع شد.
از اِکاترینا خواستم مواظب عموم باشه تا من تنهائی برم بیمارستان. "میگل" از روز اول تولدش قنبل بود و شکمو، درشت و خوشگل مثل باباش. و شما این را میدانستین؟ تنها کسی که ملاقاتم آمد اکاترینا بود. زیر بارون آمده بود، وقتی دیدمش سرتاپاش خیس آب بود، با یک فلاسک چائی و یک کاسه شیربرنج، نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم. چه کسی تا بحال یک زن روس دیده که غذای محلی ما را درست کنه؟ پسرهامون با هم بزرگ شدن، باید به شما بگم که میگل دیوانهی چائیه و ولودیا، خدا شاهده، به قهوهی دهاتی که من درست میکنم معتاده.
"میرهیا" را اولین بار تو خانه رهیس و اکاترینا دیدم، پنج سالی میشه. رهیس آورده بودش چون، اینجور که خودش میگفت، متخصص معروف الرژی بود و میخواست ولودیا را بخاطر سرفه کردن بچه ببینه. از همان لحظه که دیدمش احساس بدی کردم. اکاترینا را صدا زدم و خلوتی بش گفتم: خوب نیست، اجازه نده این دختره اینجا تو خونهت بیاد. "برای چی کوکی؟" هر چی بت میگم بکن، خانمروسی، و زیادی سئوال نکن. جریان این بود که میرهیا شروع کرده بود هر هفته بیاد خانهشون، تا اینکه به اونجا رسید که از من خواست قبول کنم بیاد میگل را هم معالجه کنه چون گاهی وقتها شبها سرفه میکرد. نه قربان، همیشه میدونستم که بچهها تو محله هاوانای قدیمی بخاطر خاکوخُل دیوارها همیشه سرفه میکنن، و وقتی بزرگ میشن تمام میشه. بله، من خیلی سریع رَمش دادم و یک روز ولمان کرد و رفت.
اکاترینا به کار مترجمی ادامه میداد. آن روزهائی بود که روسی مد بود. نوشتهها را میآورد خانه و با یک ماشینتایپ که خط عجیب غریب داشت ساعتها و ساعتها مشغول ترجمه میشد. من وظیفهم بردن بچهها به مدرسه بود و باقی کارها. "خرجم از کجا در میآمد؟" از پولی که عموم در میآورد، از رفتوآمد "اوسوالدو"، و از فروش شیربرنج. زیاد نیست قربان، ولی از پسش برمیآم، و اکاترینا هم کمک میکرد، خیلی میکرد. ضمنا غرقِ چیزهائی بودم که میخوندم، معذرت میخوام که باید بگم که کتاب روسها را میخوندم.
همه چیز از اونجا شروع شد که اکاترینا کتابهای ترجمه شده را میگرفت تا برای کارش استفاده کنه، و تشویقم میکرد که بخونمشون. بش هشدار میدادم که به جائی نمیرسه، چون نمیتونم یک روزنامه را هم تا تهش بخوانم، اما او اصرار داشت شروع کنم. لطفا گوش کنین، من فکر میکردم مردای روسی زمخت و کلهشق هستن، مثل مردای خودمان، با انگشتهای کلفت و رانهای شلو ول که بدرد هیچی نمیخوره، تا اینکه "آنا کارنینا" را خوندم. پناه بر خدا! بله این یک رمانه، نه اون سریال توی تلویزیون. "و راجع به چخوف؟" نویسنده محبوبش بود. یادمه که هر وقت "بانو با سگ ملوسش" را میخوند میزد زیر گریه. عموم میگفت احساسات روسی، ولی من فکر میکنم خودش بود که گریه میکرد نه احساساتش.
چیزهائی که خریده بودن هی توی خانه ناپدید میشدن، و اِکاترینا غیضاش را سر ملاقه چوبی در میآورد که دو تکهاش میکرد، سر ساعتهائی که مثل کلیدِ در کرملین بودن و خسته برای همیشه خوابیده بودن، زنگ زده، و بدتر از همه وقتی عکس بسیار بزرگ کلیسای سان بازیلیو را جر داد که پسرامون ازش بادبادک ساختن.
برای من همه این چیزا طبیعی بود، همیشه بش میگفتم که چیزای روسی گَندن، اما دردش را میفهمیدم، و اجازه بفرمائین به شما عرض کنم، برای من هم دردناک بود. آنقدر به ساعت مچیهائی که یک تُن وزن داشتن، و کفشهائی که مثل آجر بودن عادت کرده بودیم که وقتی یکباره ناپدید شدن نمیدانستیم چکار کنیم. "و راجع به گوشت کنسروی؟" نه، صدام را پائین نمیآرم، نه تنام میخاره، و نه آب تو رگهام جاریه، چقدر گشنگیهامونو با گوشتهای روسی و سیبهای کورَکی اونا درکردیم. حقیقت اینه که یک اشعهی روشنی را میشناختن، اما حالا چی؟ نه رعدی، نه اشعهای، نا مادری که اونها را زائید.
طفلک اِکاترینا. تنها وسائل خانهاش نبود که فرو میریختن. رهیس هم شروع کرده بود صداش را بلند کردن، و فریادزدن، همیشه هم به زبان روسی، و ولودیا، فرشته کوچولو، فرار میکرد و تو اتاق من قایم میشد. خیلی شبها میآمد با میگل میخوابید. خیلی نگران میشدم، اما روز بعد اکاترینا دنبال تایپ کردنش را میگرفت و رهیس برمیگشت سر معدنها، و بعضی وقتها برای تمام هفته.
یکی از آن روزها که رفتم پارک شیربرنج بفروشم "میرهیا" را دیدم. از میگل پرسید، بعد از ولودیا، و بالاخره از رهیس؛ که آیا خبری ازش دارم. پرسیدم چرا دنبالش میگردی؟ گفت خواستم سلام بش برسونم، همین. و همانوقت شستم خبردار شد که باش میخوابه. ظرفام را برداشتم و رفتم.
برای اولین بار مطمئن شدم که همه چیز تمام شده. من هم وقتی اوسوالدو مدتی بیخبرم میگذاشت در موردش پرسوجو میکردم. نه، این دو تا مثل هم نیستن، تصور نفرمائید من و میرهیا تو یک چیز با هم مشترک هستیم چون با مردای زندار رابطه داریم.
ببینین به اکاترینا چی گفتم: دخترجان، این اخلاق گندِ دمبهساعت روسی صحبت کردن با رهیس را ول کن! وقتی باش میخوابی باید بگی بابا چه کلفته، داره دیونهام میکنه! اون هی خندید و خندید و مثل دختربچهها سرخ شد: به حرفام گوش نکردی حالا نتیجهشو داری میبینی.
از آخرین باری که به اتاقم آمد بیشتر از یک سال میگذره. خیلی تعجب کردم وقتی دیروقت دیدمش، با آخرین لباس روسی که براش باقی مانده بود که فقط وقتی میپوشیدش که میرفت کاخ کنوانسیون تا ترجمهها را تحویل بده.
نمیدانست چطور به من بگه داره میره. شروع کرد با یادآوری روزی که براش شیربرنج برده بودم، روزی که ولودیا دنیا آمد، آخرین روزهای هر سال که با هم جشن میگرفتیم و بچههامان را تو سرما بغل میزدیم. میری خاطرات بنویسی، که چه جهنمی بت گذشت؟ آره میرم، ولودیا را هم میبرم، و دیگه بر نمیگردم، و دیگه نمیتونم جلو گریهمو بگیرم، و گردنم را با فشار بغل زد، گوش کنین لطفا، خدمتتان عرض میکنم که این اتفاقی نبود که ما سقوط کردیم.
میگل را بیدار نکن، دلم نمیآد ازش خداحافظی کنم. بعد خودت بهاش توضیح بده. و دوید به طرف پلکان مارپیچ، در حالی که من جاخوره دنبالش افتاده بودم و داد میزدم: گوش کن، اِکاترینا! چیزی لازم نداری؟ کمکی از من بر نمیآد؟ فریاد زد: چرا، خوشبختی، برام خوشبختی آرزو کن، کوکی. و پاش لیز خورد. ضجهی ولودیا هنوز اینجا مثل میخ فرو رفته، وسط سینهم، و نقش صورت نگرانش از پشت شیشهی تاکسی هنوز هم نیمهشبها از خواب منو میپرونه.
هرچی روسی بود رفت. من دیگه خسته شدم از هرچی که میآد و میره. آدم باید قوی باشه ولی هرچی حدی داره؛ نباید گوندهش کرد. حالا میبینین که خودم هم دارم گریه میکنم، منی که آنطور که عموم میگه احساسات روسی ندارم.
"چی فرمودین؟" چشم عالیجناب، حالا تمام میکنم. سه ماه نکشید که "میرهیا" آمد و تو خانهی رهیس لنگر انداخت، با گستاخی زنی که آمده همه چیزو عوض کنه. با تر و تمیز کردن کلی خانه شروع کرد، و اسباب خانه را يكى يكى كشيد توى راهرو و با يك بُرس به اين بزرگى مى سابيدشان، و هى آب مىپاشيد و آب مىپاشيد، ولى چه فايده، هنوز بوى اكاترينا و ولوديا آنجا بود و آدم فكر مىكرد هر لحظه پشت در ظاهر مىشن و قهوه مىخوان.
میرهيا اين كارها را بلد بود، و با آبپاش و كف صابون ايستاده بود به شستن ديوارها و پنجرهها تا خودِ سقف. من در سکوت همه اين چيزها را تحمل كردم، بارها به خودم گفتم اين به من ربطى نداره، بيشتر از غصهى ميگل رنج مىبردم تا از خوشحالى رهيس، اما جنابعالى متوجه هستين كه براى من ساده نبود.
رهيس خيلى تغيير كرد. فكر مىكنم از كار بيرونش كردن چون همهش با ميرهيا بود و توى تعمير و نوسازی خانه كمكش مىكرد. توجهم وقتى جلب شد كه مىديدم كه با بسته و كيسه بيرون مىرفتن و تو مىآمدن، اما سعى مىكردم با تكرار به خودم كه اين مسئله به من مربوط نيست دلخوریم را پنهان كنم. بالاخره اينكه شروع كردن به فروختن همه چيز، به دلار، شما توجه بفرمائيد، من اين را چند هفته بعد فهميدم، وقتى در جاى خودم توى پارك با قابلمه شيربرنج ايستاده بودم، و آنها را سه تا نيمكت بالاتر ديدم كه همه چيزها را روى چمن چيدن، مثل كولىها. مردم مىايستادن و هر كدام از چيزها را بر مىداشتن و وارسى مىكردن، و من دلم به درد آمد وقتى اولين كفش "ولوديا" و لباس زايمان "اکاترينا"، سهچرخهاى كه پسرم ميگل سوار مىشد، اسباببازىهائى كه با گلهاى قرمز تزئين شده بود، را از راه دور تشخيص دادم، حتى ماتروشكاها هم رديف، از بزرگ به كوچك، همانجور كه اكاترينا روى تلويزيون مىچيد اونجا بودن. و من اونجا، مىديدم كه چهجورى خاطراتم، بخشى از زندگىام داشت بخار مىشد و به هوا مىرفت. براى اينكه با شما روراست باشم، میگم همانجا توى پارك بود كه فكر ضربه زدن به ميرهيا متولد شد. به رهيس هم، اما ياد اِكاترينا افتادم كه تاج روى سرش مىكشيد و ولش كردم بره. دير يا زود اكاترينا از همه چيز مطلع مىشد و مىدانستم كه مرا نخواهد بخشيد اگر بلائى سر اون بدبخت بيارم، گرچه همه چيز را كه با هم ببينيم، اون از "ميرهيا" مقصرتره.
چاقوئى كه باش شيربرنج را قسمت مىكردم، هديهى عموم، بدجورى سنگين بود. آن روز خيلى زود به پارك رفتم. من هيچوقت به آفتاب يا به ابر توجه نمىكنم، اما آن روز كردم، چه غريب، نه؟ آسمان، پاك آبى بود، صافِ صاف، انقدر صاف كه شكل چشماى اكاترينا بود، و من نمىدانم چرا به وزش باد خنديدم، با رضايت كامل.
سه ضربه به سرش زدم، با تمام زورى كه بازوى زنانهم داره. مىدانم كه شما حرف مرا باور نخواهيد كرد، اما نقشه نداشتم بكشمش، فقط مىخواستم ازش انتقام بگيرم چون اين فاحشه حقش بود. چى فرمودين؟ نه، متاسف نيستم. چى مىخواين به شما بگم؟ ببينين، اگر از چيزى پشيمان باشم اينه كه خون اون لعنتی به ناچار پاشيد روى كتابهاى تولستوى و چخوف كه روى علفها افتاده بودن، و انگار زير آفتاب توقع بخشش داشتن.
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي ارسال شده است.
وبلاگ ما:
http://persianbooks2.blogspot.com
آدرس ارسال نامه:
persianebooks@googlegroups.com
برای قطع اشتراك :
persianebooks+unsubscribe@googlegroups.com
مطالب وكتابهاي مروج خشونت وتجزیه طلبی و تروریسم ،ضد دولتي وضدديني و کتب قابل خرید دربازاررسمی ایران و کتب چاپ خارج(مشمول کپی رایت) براي اين گروه ارسال نخواهد شد.
لطفا موقع ارسال نامه به گروه حتما این موارد را درنظر بگیرید و لطفا موضوع نامه را نيزبه طور كامل ذكر كنيد
و از نوشتن به رسم الخط فینگلیش پرهیز کنید.
http://groups.google.com/group/persianebooks?hl=en
برای کمک به ارتقاء فرهنگ کتابخوانی، نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستیدواز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.
خبر خوان وبلاگ:
http://feeds.feedburner.com/ketabxaneh
آدرس گزیده مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://persianbooks-harfha.blogspot.com
برای یافتن شرایط عمومی وپرسش و پاسخ ها از این آدرس استفاده کنید:
http://book-faqs.blogspot.com
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر