ماه عسل / داستان كوتاه / عليرضا ذيحق
ماه عسل
عليرضا ذيحق
عشق تو دلشان تكان خورد و خواستند عيششان را كوك كنند. عينكهاي تيره زدند و سرشان برگشت به مرسدسي سبز. هوايي شده و بيآنكه اين پا و آن پا كنند، افتادند تو جاده .برق آسمان، دلشان را روشن كرد و در باراني تند، تنپوشي از بوسه و عطر به تن كرده و به ماه عسلي دور انديشيدند. ماشيني مثل تير از بغلشان گذشت و خرده "شيشه" تو دستشان لرز برداشت
. ادامه مطلب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر