اتحادیه ی بازماندگان
فصل اول
روزهایی ظاهراً آرام
او را برق گرفت ، این آخرین چیزی بود که از او به یاد داشت. همیشه وقتی
ماشین برقی قدیمی اش را به ژنراتور پر سر و صدای کنار کلبه وصل می کرد
این خاطره آزارش می داد ، ولی زیاد به آن فکر نمی کرد چون هر وقت که قصد
داشت به اعماق جنگل برود و گشتی بزند این کار را می کرد و این جور مواقع
خیلی سر حال بود چون این گشتها معمولاً دردسر زیادی دارد.
اما اینبار چندان هم روبراه نبود و اصلاً قصد گشت زدن را نداشت. همین طور
که صدای ژنراتور در گوشش می پیچید ، قلبش لرزید و در فکر فرو رفت. بعد از
دقایقی یکدفعه برگشت و با ضربه ای روی دکمه ی قرمز رنگ ، ژنراتور را
خاموش کرد. احساس کرد صدایی شنیده است. گردنش را دراز کرد و به دقت گوش
کرد. همه چیز عادی بود. همان صداهای همیشگی : صدای حیوانات از اعماق جنگل
و صدای ضعیف آب. چند لحظه ای بی حرکت ماند تا اینکه کاملاً مطمئن شد هیچ
صدایی در کار نبوده است. اهرم ژنراتور را کشید تا آنرا دوباره روشن کند.
اما انگار آن مشت محکم روی دکمه ی "توقف" کار خود را کرده بود. خم شد و
علفهایی را که تا زیر زانویش می رسید کنار زد و قطعه ی فلزی کوچکی را
بیرون آورد. آن قطعه را خودش ساخته بود و ژنراتور هیچ مشکلی غیر از در
رفتن آن برایش پیش نمی آمد. محفظه ی بالایی را برداشت و آنرا خیلی دقیق
بین اهرم و چرخ دنده قرار داد. دستش را روی اهرم گذاشت ، لحظه ای مکث
کرد ، و بعد آنرا کشید. ژنراتور هوم هوم کنان روشن شد و چراغ شارژ
اتوموبیل به رنگ سبز درآمد.
قدم زنان رفت و روی تخته سنگی نشست. انگار احتیاج به فکر کردن داشت. باید
چیزی را تجزیه و تحلیل می کرد اما نمی دانست چیست. اینبار سفرش مثل همیشه
نبود. نمی دانست چه چیزی در انتظارش است. اما آنقدر سختی کشیده بود که
این اضطراب ها برایش تازگی نداشت. بلند شد و رفت توی کلبه تا از عصاره دم
کرده ی گیاهان وحشی (که خودش به آن چای می گفت) بنوشد.
کلبه از چوب و فلز ساخته شده بود. به راحتی می توانست روی بام را ببیند
چون آنرا طوری ساخته بود که نیمی از آن در زمین فرو رفته بود. اینطور ،
هم در انرژی و سوخت صرفه جویی می شد و هم اینکه استتار بیشتری داشت.
ژنراتور و چند وسیله ضروری دیگر را به کلبه چسبانده بود. ماشین هم همانجا
پارک شده بود. تمام این دم و دستگاه به طرز ماهرانه ای در فضای خالی زیر
سه تخته سنگ غول پیکر که به طور طبیعی وجود داشت ، پنهان شده بود و
اینطور از دید ماهواره های نظاره گر در امان بود. در محوطه ی کوچک بین
کلبه و جنگل بقایای بر جای مانده از ماشین های مکانیکی پراکنده بود.
البته آنها را از اعماق جنگل پیدا کرده و به آنجا آورده بود. هرچند
بیشترشان هیچ کاربردی نداشتند ولی بعضی وقتها مثلاً برای تعمیر کلبه و
مشکلات غیر منتظره دیگر می شد از آنها استفاده کرد. درون کلبه هم پر بود
از وسایل الکتریکی که اغلب از آنها استفاده نمی کرد و تنها برای اینکه از
باران و آفتاب در امان باشند آنها را داخل کلبه گذاشته بود.
به سمت گوشه ی کلبه ، آنجایی که دو سیلندر بزرگ به طور عمودی در کنار هم
ایستاده بودند رفت. روی زمین چند دو شاخه با سیم هایی که هر کدام به سویی
می رفت افتاده بود. دقیقاً می دانست کدامشان را بردارد. آنرا به پریز زد
و به سمت دستگاه چای ساز زنگ زده اش رفت. دستگاه بیچاره ، چه بلاهایی که
سرش نیامده بود. حتی از آزمایش های شیمیایی هم در امان نبوده. ظرف فلزی
کوچکی را برداشت و مقدار علف خشک و ناشناخته از آن بیرون آورد و در محفظه
ی آب ریخت. انگار درونش تکه های چوب هم بود چون مقداری از آن در آب فرو
رفت. درجه گرما را تا انتها بالا برد و بعد آنرا روشن کرد.
رفت و گوشه ی تخت نشست و به سیلندرهای دوقلوی آبی رنگ خیره شد. آنها
باتری های ذخیره برق بودند که توسط ژنراتور و بعضی وقتها هم با صفحات
خورشیدی شارژ می شدند. نمایشگر تعبیه شده روی آنها عدد 13 را نشان می
داد. یعنی 13 درصد از شارژشان باقی مانده. صدای بیپ بلند شد. رفت و یک
لیوان از آن نوشیدنی داغ سبز رنگ برای خودش ریخت. توپهای نارنجی رنگ و
شیرین داخلش انداخت و از کلبه بیرون رفت تا در هوای آزاد آنرا نوش جان
کند. رفت و در جای همیشگی ، در حاشیه ی جنگل ، زیر اولین درخت بی ثمر
نشست. صدای ژنراتور را می شنید ، اما خیلی ضعیف. همیشه می ترسید که همین
صدای ضعیف را کسی بشنود. هر چند قرار نبود این نزدیکی ها کسی باشد. ولی
شاید وضع فرق کرده باشد و مامورین اتحادیه تا این مناطق هم بیایند.
هفت سال از تشکیل "اتحادیه ی بازماندگان" و دستگیری گسترده کسانی که رأی
مخالف داده بودند می گذشت. مخالفان معتقد بودند این چیزها نمی تواند کمکی
به بازماندگان جنگ اتمی ، که در آن میلیاردها انسان نابود شدند بکند و
حتی باعث بوجود آمدن جنگهای مشابهی خواهد شد. زیرا آنها می خواستند همان
طور بدون مرز زندگی کنند و مخالف این بودند که دوباره امور را به دست
دولتها بدهند ، حتی اگر فقط یک دولت وجود داشته باشد. بازماندگان تعداد
کمی داشتند و روز به روز هم تعداد آنها کمتر می شد ، زیرا اغلب آنها می
ترسیدند صاحب فرزند شوند چون هیچکس نمی توانست سالم بودن آنرا تضمین کند.
پس از اینکه سه سال از آن جنگ خانمان بر انداز گذشت ، عده ای که توانسته
بودند تجهیزات بیشتری به دست بیاورند و خودشان را "مدافعان صلح و آزادی"
می نامیدند ، توانستند با حمایت قشر عظیمی از مردم ، که اغلب به صورت
گروهی زندگی می کردند ، و با انجام یک انتخابات گسترده پایه های اتحادیه
را تشکیل دهند.
کم کم این تشکیلات قدرتمندتر شد. هر چند در ابتدا به نظر می رسید که تنها
هدف آن برقراری امنیت و برخورد با گروه های افراطی ، که گاهگاهی منطقه ای
را غارت می کردند ، باشد اما به مرور در مسائل دیگر هم دخالت کرد به طوری
که دیگر هیچ چیز مانعش نبود. قبل از انتخابات گفته شده بود که مخالفان می
توانند همچنان به صورت گروهی و جدای از دیگران زندگی کنند و محدودیتی
برای آنها وجود نخواهد داشت اما موافقان برای سازماندهی باید به مناطق
امن و دور از مکانهایی که در آنها انفجار اتمی روی داده است منتقل شوند.
همین طور هم شد و بعد از اینکه رأی به تشکیل اتحادیه داده شد ، مردم گروه
گروه به مکانهایی خاص برده شدند و تدابیر امنیتی برای جلوگیری از حمله به
شهرهایشان اتخاذ گردید. بیشترِ کسانی که در مناطق دور افتاده و نامعلوم
بودند و آنهایی که از اوضاع خود کاملاً راضی بودند باقی ماندند. همچنین
گروه های چپاولگر و وحشی نیز نرفتند و خیلی از آنها متحد شده و گروه های
بزرگتری تشکیل دادند. آنقدر زیاد بودند که به خود جرأت می دادند به مناطق
تحت کنترل اتحادیه هجوم ببرند و معمولاً هم این جور حملات خیلی سود داشت
چون وسایل و ابزارهایی که خودشان نمی توانستد بسازند را به دست می
آوردند.
بعد از آن بود که اتحادیه برای مبارزه با آنها عزمش را جزم کرد و با
عملیات گسترده ای تقریباً همه آنها را نابود کرد. در این عملیات انسانهای
بیگناه زیادی هم کشته شدند چون واقعاً تشخیص و تفکیک آنها کار سختی بود و
هیچ نشان و مشخصه ی خاصی برای این کار وجود نداشت. اندکی بعد به بهانه ی
اینکه وجود گروه های مستقل و پراکنده برای امنیت نسلهای آینده خطرناک است
و بزرگ شدن این گروه ها و افزایش جمعیتشان می تواند موجب دردسرهای زیادی
شود ، آنها را رسماً "مردمان پراکنده" نامیدند و اتحادیه حکم به
دستگیریشان داد. اما چون تعداد آنها خیلی کم شده و گروه های بزرگ از هم
پاشیده شده بودند ، پیدا کردنشان خیلی سخت شد و اتحادیه هم به ایجاد یک
سازمان مخصوص برای پرداختن به این مساله بسنده کرد. و برای همیشه بحث در
مورد آنها را از دستور کار خود خارج کرد. آنرا "سازمان نظارت بر مناطق
ممنوع" می نامیدند و هیچکس از ترس گشتهای آنها در هیچ جایی خود را در
امان نمی دید. برای همین ارتباط بین گروه های و افراد کمتر می شد.
چشم های متحرکی هم از فضا آنها را می پایید. ماهواره های نظاره گر ، که
خیلی از افراد مستقر در کوهستانها و صحراها را لو داد و تنها کسانی که از
آن در امان ماندند افراد غار نشین و کسانی بودند که در جنگلها زندگی می
کردند. اینجور افراد به کوچکترین مسائل اهمیت می دادند تا منطقه شان لو
نرود. از کوچیدن هم واهمه داشتند ، که مبادا در معرض تشعشعات مناطق آلوده
قرار بگیرند. گرچه این ترس در سالهای نخست کمتر بود و خیلی ها حاضر شدند
برای بدست آوردن وسایل پیشرفته ی باقی مانده در شهرها ، به مناطق مشکوک
به آلودگی بروند تا شاید گروه آنها در میان سایر گروه ها برتر باشد.
در آن هنگام بود که فاصله ی طبقاتی شدیدی بین آنها ایجاد شد و در حالی که
گروهی پیشرفته ترین امکانات را در اختیار داشتند ، گروه دیگر در وضعیتی
مشابهِ مردم قرون وسطی زندگی می کردند. در این میان گروه های جالب و
عجیبی هم بوجود آمد. مثل گروه هنرمندان که به زیباترین شکل ، منطقه تحت
تسلط خود را ساخته بودند. یا گروه نظامیان که منفورترین گروه ها بود. یکی
از خارق العاده ترین گروه ها ، گروهی موسوم به "مردان عصر جدید" بود که
از مردها و زنهای نخبه و دانشمند تشکیل شده بود و عضویت در این گروه
شرایط خاصی را می طلبید. آنها توانستند در مدت زمانی کوتاه به پیشرفتهای
قابل توجهی دست یابند و (طبق اضهارات خودشان) بیشتر تمرکزشان روی
"بازسازی تکنولوژی های از دست رفته با رویکردی جدید" بود. سر انجام در
انتخابات اکثر آنها رأی موافق دادند و بقیه هم دستگیر شدند و این گروه از
هم پاشید. از جمله کارهایی که باعث شد نام این گروه جاودان بماند ، تهیه
نقشه ی مناطق مشکوک به آلودگی بود که تقریباً یک نسخه از آن به دست هر
کسی رسید. اهمیت این کار زمانی مشخص شد که اتحادیه از در اختیار قرار
دادن نقشه های دقیق این مناطق امتناع ورزید و فقط اعلام کرد "در مناطق
حفاظت شده ی فعلی بمانید ، بقیه مناطق همگی مشکوکند."
افرادی که دور از مناطق تحت تسلط اتحادیه بودند سعی می کردند با تکنولوژی
هایی (به خیال خودشان پیشرفته) با دیگران ارتباط داشته باشند. یکی از
آنها روشی بود که توسط آن امواج با عملکردی نظیر انتشار صدای بم در هوا ،
تا کیلومترها قابل دریافت بود و این امواج با دستگاه های مخصوصی به شکل
رادیو قابل دریافت و پخش بود.(دیگر همه عادت کرده بودند به آن بگویند
رادیو). گرادین هم از این دستگاه ها داشت آنهم دو تا ، و خوشبختانه یک
تقویت کننده ی ناشناخته ، جنگل تیره (منطقه ی 230 روی نقشه) را پوشش می
داد. معمولاً این ایستگاه که معلوم نبود توسط چه کسی اداره می شود برنامه
های سرگرمی مانند موسیقی پخش می کرد و برخی اوقات هم خبر یا شایعه ی بی
اهمیتی را پشت میکروفن داد می زد و هیچوقت هم از خودشان چیزی نمی گفت.
بالاخره نوشیدنی اش را که سرد شده بود سر کشید. لیوان خالی را روی میز
چوبی که پایه هایش در زمین فرو رفته بود گذاشت و در چند قدمی آن ، روی
ننوی مخصوص خواب بعد از ظهر دراز کشید. آنجا ، زیر درختان ، خیلی خنکتر
از داخل آن کلبه ی کوچک بود. دستش را دراز کرد و رادیوی میخ شده به درخت
را روشن کرد. بازهم همان صدای تکراری داشت اعلام می کرد :
- ما انسانهایی آزادیم ، آزاد بودن را حق خود می دانیم و به خاطر همه ی
آنهایی که کشته شدند ، همه ی آن تلاشهایی که بر باد رفت ، همه ی آن ملت
هایی که نابود شدند و همه ی آن نژادهای بشری که به تاریخ پیوستند ،
مخالفت خودمان را با هر ساختاری مشابه دولت اعلام می کنیم. درست است که
ما پراکنده ایم ، اما دلهای ما متحد است ، و متحد خواهد ماند.
بعد ترانه معروف "زندگی ام" ، که شعرش را تریف اِرل معروف سروده بود پخش
شد. این ترانه به زبان اسپرانتو بود و زمانی که کوهنوردی می کرد و از
بلندترین قله های جهان شاهد انفجارهای اتمی بود آنرا سروده بود. این شعر
در اولین سالی که به آن "انهدام بزرگ" می گفتند ، توسط گروه های مختلفی
اجرا شد ولی هیچکدام نتوانست به پای اجرای شاهکار گروه موسیقی "یک دو
سه ، دوباره" برسد و هر کسی با این آهنگ گریه اش می گرفت. گرادین هم تحت
تاثیر قرار گرفت ، این آهنگ باعث می شد تا خود را در زمان و مکان گم کند
و گذشته های فراموش شده ای را به خاطر بیاورد. اما یک خاطره از همه
پررنگتر بود و در ذهن او بیشتر تکرار می شد. گرچه در طی این سالهای
تنهایی با تخیل درهم آمیخته بود :
در زمان عملیات بر علیه گروه های شرور ، هنگامی که نوبت به وارسی منطقه ی
241 روی نقشه رسیده بود ، عده ای از افراد گروه به خیال اینکه مامورین
آمده اند تا آنها را بگیرند اقدام به ایجاد موانع بر سر راه آنها کردند و
بعد از رسیدنشان با آنها درگیر شدند. مقاومت این عده باعث شد تا نیروهای
نظامی شبانه به مناطق مسکونی حمله کنند و چون از قبل آنجا را محاصره کرده
بودند فقط عده ی کمی موفق به فرار شدند.
در شب حمله ، گرادین و همسرش تینولا با ترس و لرز در زیر زمین کوچک و
مخفیِ خانه ی تازه ساخته ی شان پنهان شده بودند که صدای مهیب انفجارهای
متعدد بلند شد. چند دقیقه بعد ، دیوار جلویی خانه فروریخت ، همه ی آن
یادگارهای قدیمی روی طاقچه به زمین افتاد و همه چیز آتش گرفت. تینولا
همچنان که سرش را به شانه ی گرادین می فشرد و او را محکم در آغوش گرفته
بود ، از دود ناشی از آتش سوزی نفس نفس می زد و سرفه می کرد. غیر از در
باریک بالای سرشان هیچ روزنه ای به بیرون وجود نداشت. از سر و صداهای
بیرون خیلی ترسیده بودند. به فکرش زد که تینولا را بردارد و با تمام توان
به طرف جایی که می توانست امن باشد بدوند. آخر ممکن بود سقف هم فرو بریزد
و دیگر نتوانند از آنجا خارج شوند. او را بلند کرد. لحظه ای ایستاد تا
صداها فروکش کند. نفسش را حبس کرد و از پلکان عمودی بالا رفت. در را باز
کرد و به سختی از آن خارج شد و تینولا را هم بالا کشید. از آنجا هیچ چیز
دیده نمی شد. ولی از روی صداها معلوم بود که درگیری ها در قسمت شرقی
بیشتر است. حتماً بهترین راه ، رفتن به سمت دشت غربی بود. همین کار را
کرد و در لحظه ای دیگر خود را در مکانی نامعلوم یافت. انگار تخیلِ آمیخته
به واقعیت از همین جا شروع می شد. زمان ایستاده بود یا شاید کند شده بود
و اشیایی ناشناخته ، با سرعتی فوق تصور از کنارشان می گذشت. در آن لحظه ،
ترسیدن یا احساسی مشابه آن برایش عجیب بود. حس می کرد در مرکز دنیا
ایستاده اند و همه چیز حول آنها می چرخد. متوجه شد که از دو طرف ، سلاح
هایی به سویشان نشانه رفته. در سمت چپ و پشت دیوارهای فروریخته ، مامورین
ورزیده ی سازمان نظارت ، و در سمت راست ، آدم های خاک خورده ای که آنها
را می شناخت. فریادی شنید :
-گرادین ، بیا.
ولی به نظر می رسید آن سه نفر برایش ترسناک تر از مامورین باشند. به هر
حال مجبور بود که به آن طرف فرار کند. آن دو به چشمان هم خیره شدند و فکر
یکدیگر را خواندند ، اما قبل از اینکه قدمی بردارند از طرف یکی از
مامورین سیاه پوش ، نور آبی رنگی به سمتشان شلیک شد. انگار ساعتها طول
کشید تا به هدف برخورد کند ، اما بالاخره برخورد کرد. درست به ستون فقرات
تینولا خورد و او را روی زمین انداخت. نتوانست فریاد بزند اما گرادین به
جای او اینکار را کرد. طوری فریاد کشید که نزدیک بود گلویش پاره شود و
باعث شد مامورین از روی ترس یک قدم به عقب بردارند. آن سه نفر سمت راست
دویدند و زیر بازوان گرادین را که در مقابل جسم بی جان تینولا زانو زده
بود ، گرفتند. او را بلند کردند تا ببرند. انگار تبدیل به سنگ شده بود و
مفصل هایش خم نمی شد. به پیکر تینولا چنگ زد و همان طور که آن سه ،
گرادین را می کشیدند او هم تینولا را روی زمین می کشید. غم انگیز بود رها
کردنش و جدایی از او ، اما کشیده شدن بدن ظریفش روی زمینِ ناهموار و پر
کلوخ آنجا تحمل ناپذیرتر بود. در لحظه ای که حس می کرد در یک باتلاق سیاه
فرومی رود ، مشتش را باز کرد و بازوی نرم تینولای زیبا را رها کرد.
بعدها فهمید این کار بزرگترین اشتباه زندگی اش بوده و واقعاً هم همینطور
بود. چون زمانی که در دشت متروک غربی به طور اتفاقی با فریک آشنا شد ،
دوستش به او گفت : آن نور آبی رنگ فقط یک شوک الکتریکی بوده که تنها اثر
آن چیزی جز بیهوشی و فلج شدن برای چند ساعت نیست. البته اضافه کرد که :
اصابت آن به جاهای حساس ، از جمله ستون فقرات ، ممکن است باعث مرگ هم
بشود. افسوس ، خیلی دیر متوجه شد. معلوم نبود بر سر او و بقیه اعضای گروه
چه آمده بود.
به هر حال نمی توانست پایان تلخ را بپذیرد و دوست داشت آخرین چیزی که از
سرنوشت او در خاطرش می ماند اینطور باشد : " او را برق گرفت".
امروز خیلی خسته بود. از صبح زود داشت کار می کرد و تقریباً آخرین کار
مهمش برای شروع یک سفر اجباری همان شارژ کردن اتوموبیل بود. حالا فقط
منتظر بود تا شب شود. انتظار کلافه اش کرده بود ، همینطور پشه های آن
موقع از سال. دوست داشت زودتر همه چیز را تمام کند و بعد برگردد فکری
برای در امان ماندن از آن حشرات موذی بکند. هیجان انگیز بود. می توانست
یک اختراع جدید باشد. از همین حالا فکرش را می کرد که می شود با تعدیل
کننده های جاذبه ، یک سپر نامرئی دور آن ننوی راحت ایجاد کرد.
بلند شد ، رادیو را از درخت جدا کرد ، لیوانش را هم برداشت و به طرف کلبه
رفت. آنها را روی میز کوتاهی در سمت راست گذاشت. روی میز پر بود از وسایل
مختلف : طناب ، دفترچه یادداشت ، یک کوله پشتی پر از غذای فشرده ، دستگاه
جذب رطوبت ، یک موقعیت یاب از کار افتاده که جهت یاب و فاصله سنج آن سالم
بود ، صفحه خورشیدی مستطیل شکل و سبک برای مواقع ضروری و ... مهمتر از
همه یک نسخه از همان نقشه معروف برای شناسایی مسیر و مناطق خطرناک.
هماهنگی عجیبی بین شکل و رنگشان احساس می شد. انگار یک نفر با سلیقه خاص
خودش آنها را از یک فروشگاه بزرگ خریده بود. خوب می دانست که همه ی آن
وسایل را لازم خواهد داشت ، ولی با وجود آنها هم تضمینی برای بازگشت وجود
نداشت.
صدای بیپ کوتاهی او را از کلبه بیرون کشید : شارژ ماشین کامل شده بود.
اینبار به آرامی دکمه "توقف" را فشرد و ژنراتور هم به همان آرامی از کار
ایستاد. کابل ضخیم را از ماشین جدا کرد. ماشینِ سر پایی بود. کوچک و سبک
و مخصوص جنگل. تقریباً 30 سال پیش کمپانی "اس پی کارشر" این خودرو را
برای ماجراجو های علاقمند به جنگل تولید کرده بود. هرچند مدلهای پیشرفته
تری هم وجود داشت اما کارایی آنها در پیمودن زمینهای ناهموار جنگل
تقریباً یکسان بود. شانزده بازوی مکانیکی برای رد شدن از مکانهای بسیار
ناهموار ، و چهار چرخ بزرگ با آجهای برجسته ، مناسب برای عبور از گل و
لای ، و همچنین یک سپر ضد سقوط در زیر ماشین برای جلوگیری از سقوط در
زمان پایین آمدن از زمینهای با شیب های تند. بعضی وقتها آدم فکر می کرد
که این ماشین هم از قانون جنگل پیروی می کند ، چون دری برای وارد شدن
وجود نداشت و باید با جستن و کمک گرفتن از دستها سوار آن شد. با وجود
اینها باز هم نباید زیاد به آن اطمینان کرد. چون ممکن است جایی گیر کنید
که هیچکدام از این قابلیت ها فایده ای نداشته باشد. مثلاً اگر به یک
منطقه پر از سنگهای بزرگ و کوچک و یا به یک سربالایی خیلی تند برسید باید
آنرا بگذارید و از همان دوستان همیشگی ، یعنی پاهایتان کمک بگیرید.
کمی آن طرف تر ، در پشت کلبه ، بعد از محوطه ای کوچک و خالی زیر درختانی
با شاخه های آویزان ، جوی کوچک و کم آبی رد می شد. عرض آن تقریباً به
اندازه ی یک کف دست و عمقی معادل چهار انگشت داشت. کاملاً مشخص بود که
ساخته ی دست انسان است. چون شکل مشخصی داشت. از طرفی وارد می شد ، در یک
دریاچه ی گرد به قطر سه متر می ریخت و از طرف دیگر در همان جهتی که وارد
شده بود به رودخانه ای نه چندان دور بازمیگشت. در آن طبیعت بکر نمای
زیبایی داشت. هر چند روز یکبار مجبور بود کل آن آبراه را تمیز کند. چون
علاوه بر برگها و شاخه های درختان ، خرابکاری های حیوانات هم راه آب را
می بست. فعلاً بهتر میدید که به طور موقت جریان آب را قطع کند. خیلی
راحت بود ، فقط یک سنگ از قبل جاسازی شده در ورودی آن را کمی جابجا کرد.
خورشید کمکم پایین می رفت و گرادین در حالی که آخرین خرده ریزهای سفر را
در ماشین جا میکرد ، چهرهی دوستانش ، مخصوصاً فریک را پس از بازگشت
تصور می کرد. البته اگر بازگشتی در کار بود چون مسیر اکنون خیلی خطرناک
شده بود. تنها راه شناخته شده که هیچ کوهستانی در آن وجود نداشت و برای
عبور با ماشین مناسب بود از منطقهی 243 می گذشت و طبق گفته تنها منبع
خبری یعنی همان ایستگاه رادیویی همیشگی ، محل استقرار افراد وحشی و
غارتگران شده بود. بهتر این بود که قبل از رسیدن به منطقهی مورد نظر
مسیرش را عوض کند و امیدوار باشد از مناطق مجاور آن ، راه مناسبی پیدا
کند.
آخرین چیزی که برداشت یک پتوی کهنه بود. آنرا با دقت دور لپ تاپ رنگ و رو
رفتهاش پیچید و بعد در گوشهای جا داد. لحظهای ایستاد و فکر کرد. تصمیم
دیگری گرفت. آنرا از لای پتو بیرون آورد و در محفظهی زیر فرمان گذاشت.
مطمئن شد که در آن محکم بسته میشود . کمی خیالش راحت شد. راستی چه
میشود اگر وسط راه بلایی سر آن بیاید؟ باید دست از پا درازتر برگردد و
مثل یک موجود بیمصرف تا آخر عمر عصاره سبز (یا به قول خودش چای!) بنوشد.
چند سال پیش زمانی که با فریک و بقیه بود به آنها قولی داده بود. قول
داده بود تا برای آنها یک سیستم تهویه و بازیافت هوا طراحی کند. البته نه
یک چیز معمولی بلکه سیستمی که بتواند در صدها متر زیر زمین به خوبی کار
کند و کمترین میزان مصرف انرژی را هم داشته باشد.
اگر قرار بود چنین چیزی ساخته شود ، این فقط می توانست کار خودش باشد.
چون شغل او در کارخانه برادرش طراحی سیستمهای بازیافت هوا برای کارخانه
ها و محیط های صنعتی بود.
تحصیلات گرادین در زمینه مکانیک بود ولی تا قبل از انفجار بزرگ هیچ علاقه
ای به آن نداشت و تنها به خاطر اصرارهای برادرش این رشته را انتخاب کرده
بود. خودش مجذوب شیمی بود ، هر چند دیگر همه مردم نسبت به شیمی دانها
بدبین شده بودند و فکر میکردند محصول نهایی یک عمر تلاش یک شیمی دان
چیزی شبیه همان بمبهای اتمی خواهد بود اما بدون آتش و صدا!
در طی مدتی که از آنها دور بود طرح خودش را تکمیل کرد . ولی همینکه کمی
حوصلهاش سر میرفت دوباره سراغ آن میآمد و همه چیز را به هم میزد و یک
طرح بهتر و کاملتر میساخت. بالاخره بعد از اینکه چند بار اینکار را کرد
آخرین طرحش یک چیز خارق العاده شده بود ، طوری که حتی خودش هم به آن
افتخار میکرد. البته هنوز فقط از پشت همان لپ تاپ میتوانست به آن نگاه
کند ولی مطمئن بود که وقتی ساخته شود بازهم به همان خوبی که انتظار دارد
کار میکند.
این روزهای آخر داشت با خودش فکر میکرد که زیادی خوشبینانه کار کرده :
اصلاً این طرح پیچیده با لوازمی که آنها ممکن است در اختیار داشته باشند
قابل پیاده سازی هست؟ ممکن است این طرح را ببرم و همه را نا امید کنم.
ولی چندان هم اهمیتی نمیداد : مهم این است که به وعدهام وفا کنم ، بقیه
اش با خودشان.
ادامه دارد ...
نظرات خودتون رو برای من (نویسنده) بفرستید : malemir@gmail.com
--~--~---------~--~----~------------~-------~--~----~
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي برايتان ارسال شده است.
آدرس براي ارسال نامه:
persiskiknigi@googlegroups.com
براي قطع اشتراك :
persiskiknigi-unsubscribe@googlegroups.com
توجه:
بعضي از نامه هاي گروه ممكن است به قسمت
spam
در
اي ميل شما (بطور اشتباه)وارد شوند
لطفا روزانه قسمت
spam
را هم چك كنيد
وگزينه هاي مذكور را مطالعه كرده ودكمه
not spam
را فشار دهيد
For more options, visit this group at http://groups.google.com/group/persiskiknigi?hl=en
برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
(forward)
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.
آدرس وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com
آدرس خبر خوان وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com/feeds/posts/default
آدرس خبرخوان مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://www.google.com/reader/shared/05346929471109762493
براي عضويت در گروه ما مي توانيد به اين آدرس نامه دهيد:
persiskiknigi-subscribe@googlegroups.com
-~----------~----~----~----~------~----~------~--~---
به گروه اینترنتی جذاب و پر از اطلاعات و کتابهای جالب کتابهای رایگان فارسی خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید
۱۳۸۷ مرداد ۱۰, پنجشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
بايگانی وبلاگ
-
▼
2008
(2652)
-
▼
ژوئیهٔ
(635)
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به متن كامل مقاله:شریع...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به متن كامل مقاله:شریع...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به متن كامل مقاله:توان...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به متن كامل مقاله:نکات...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به متن كامل مقاله:سه ا...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به متن كامل مقاله:نسبت...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به متن كامل مقاله:نسبت...
- {کتابهای رایگان فارسی} اتحادیه ی بازماندگان - داست...
- link khetabkhaneye aban http://www.4shared.com/dir...
- {کتابهای رایگان فارسی} معرفی لینکهای آموزشی و بانک...
- {کتابهای رایگان فارسی} Fwd: خبرنامه سلام دمکرات 10...
- {کتابهای رایگان فارسی} فیلتر شکن امروز رادیو فردا
- {کتابهای رایگان فارسی} Fwd: 13 ketab jadid dar ket...
- {کتابهای رایگان فارسی} یک در خواست از تمامی دوستان...
- {کتابهای رایگان فارسی} پاکخویی نوشته کسروی
- {کتابهای رایگان فارسی} سرودۀ مینا صبــــح
- [farsibooks] سرودۀ مینا صبــــح
- {کتابهای رایگان فارسی} Nowruz - New Day on UN Cale...
- Fw: [farsibooks] دختر ایرانی
- {کتابهای رایگان فارسی} Fresh Proxies 30 july 2008 ...
- {کتابهای رایگان فارسی} Re: جواب به یکی از اعضای گروه
- {کتابهای رایگان فارسی} وصیتنامه آقای خمینی
- {کتابهای رایگان فارسی} naghz-e hoghoogh-e bashar
- [farsibooks] naghz-e hoghoogh-e bashar
- {کتابهای رایگان فارسی} Re:کتاب 23سال اثر ارزنده عل...
- {کتابهای رایگان فارسی} Re:حسین پناهی
- {کتابهای رایگان فارسی} Re:ahmad shamloo
- {کتابهای رایگان فارسی} فیلتر شکن امروز رادیو فردا
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:کتاب تاریخ...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:دانلود رای...
- {کتابهای رایگان فارسی} دانلود رایگان کتاب آموزش 3D...
- {کتابهای رایگان فارسی} A grammar of the Persian la...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:چرا بُکُشی...
- {کتابهای رایگان فارسی} Re: انگشت نما / داستان کوتا...
- {کتابهای رایگان فارسی} SQL
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:دليل براي ...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:قرآن و گیا...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:فوايد گياه...
- {کتابهای رایگان فارسی} چرا بکشیم برای خوراک؟-لينك ...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:كتاب راهنم...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:توتم پرستي...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك به كتاب:ماجراهاي غريب ...
- {کتابهای رایگان فارسی} فهرست مقالات فرهنگ توسعه
- {کتابهای رایگان فارسی} انگشت نما / داستان کوتاه / ...
- {کتابهای رایگان فارسی} دانلود كتاب " زخم شيشه" / م...
- {کتابهای رایگان فارسی} دانلود کتاب " زنی به نام آت...
- {کتابهای رایگان فارسی} دانلود کتاب" عاشقانه " / مج...
- {کتابهای رایگان فارسی} عصر پاييزي / داستان كوتاه ...
- {کتابهای رایگان فارسی} شمس تبریزی / داستان کوتاه /...
- {کتابهای رایگان فارسی} مرگی دیگر / داستان کوتاه / ...
- {کتابهای رایگان فارسی} بهائیان در ایران هدف آتش سو...
- {کتابهای رایگان فارسی} Fresh Proxies 29 july 2008 ...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:شبهاي استا...
- {کتابهای رایگان فارسی} 170 لينك دانلود كتاب:اس ام ...
- {کتابهای رایگان فارسی} زندگینامه شاعران و نویسندگا...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:بابک خرمدی...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:آموزش کراک...
- {کتابهای رایگان فارسی} عید مبعث پیامبر رحمت مبارک باد
- {کتابهای رایگان فارسی} darkhaste ketab
- {کتابهای رایگان فارسی} thanks,only things u can say
- {کتابهای رایگان فارسی} خبر:معاون سياسي دبيركل جبهه...
- {کتابهای رایگان فارسی} ضمیمه کلیک روزنامه جام جم ش...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:کویر
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:آموزش فاركس
- {کتابهای رایگان فارسی} فیلتر شکن امروز رادیو فردا
- {کتابهای رایگان فارسی} Re: جواب به یکی از اعضای گروه
- {کتابهای رایگان فارسی} درخواست
- {کتابهای رایگان فارسی} Re: لينك دانلود كتاب:سکولار...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:سکولاریسم ...
- {کتابهای رایگان فارسی} طنز:تصاوير فوق سري از مانور...
- [farsibooks] سرودۀ مینا نمیدانم
- {کتابهای رایگان فارسی} سرودۀ مینا نمیدانم
- [farsibooks] Story of 12th Imam
- {کتابهای رایگان فارسی} Story of 12th Imam
- {کتابهای رایگان فارسی} آیا قران کلام پروردگار اس
- {کتابهای رایگان فارسی} قران چگونه جمع اوری شد
- {کتابهای رایگان فارسی} Re: جواب به یکی از اعضای گروه
- {کتابهای رایگان فارسی} درخواست
- {کتابهای رایگان فارسی} Tahmineh milani
- {کتابهای رایگان فارسی} Fresh Proxies for 28 July 2008
- {کتابهای رایگان فارسی} معرفي سايت:انجمن شعر و ادب ...
- {کتابهای رایگان فارسی} ارزيابي وبگاههاي دولتي-دك...
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.1
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.2
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.3
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.4
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.5
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.6
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.7
- {کتابهای رایگان فارسی} artcult no.9
- {کتابهای رایگان فارسی} فیلتر شکن امروز رادیو فردا:
- {کتابهای رایگان فارسی} Re:
- {کتابهای رایگان فارسی} Re: جواب به یکی از اعضای گروه
- {کتابهای رایگان فارسی} بزرگترین مرکز مشاهده و دانل...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:هنر مسلح-ا...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:تانگوي تك ...
- {کتابهای رایگان فارسی} لينك دانلود كتاب:از زهدان م...
- [farsibooks] Fw: غلط هاي اعتقادي و املايي مديرگروه
- {کتابهای رایگان فارسی} Re:
- {کتابهای رایگان فارسی} فراخوان برای تظاهرات در حم...
-
▼
ژوئیهٔ
(635)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر