به گروه اینترنتی جذاب و پر از اطلاعات و کتابهای جالب کتابهای رایگان فارسی خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

۱۳۸۷ تیر ۱۵, شنبه

{کتابهای رایگان فارسی} بخشی از رمان "هزارپیشه"



 
 

Sent to you by باقر كتابدار via Google Reader:

 
 

via www.rezaghassemi.org on 7/5/08

چارلز بوکوفسکی
Charles Bukowski 

بخشی از رمان "هزارپیشه"

ترجمه وازریک درساهاکیان

 

پیشگفتار مترجم:

کارشناسانِ ادبیاتِ آمریکا، چارلز بوکوفسکی را شاعر و نویسندۀ لس آنجلسی می‌شناسند، زیرا که او در بیش از پنجاه کتاب (شعر و رمان و مجموعۀ داستان) که به چاپ رسانید، در شیوۀ نگارشِ خود، سخت تحتِ تأثیرِ حال و هوا و شرایطِ جغرافیایی و اقلیمیِ این شهر قرار داشت.

هنری چارلز بوکوفسکی در 16 اوت 1920 در شهرِ آندرناخِ آلمان به دنیا آمد. مادرش آلمانی و پدرش یک نظامیِ آمریکایی (لهستانی‌تبار) بود که پس از خاتمۀ جنگِ اولِ جهانی تصمیم گرفته بود مدتی در آلمان رحلِ اقامت افکند. اما هنگامی که چارلز دو ساله بود، خانواده به آمریکا (لُس‌آنجلس) نقلِ مکان کرد و او در همان شهر به عرصه رسید و تا پایانِ عُمر نیز همانجا زیست. خودش تعریف می‌کند که پدرش بیشترِ سال‌هایِ کودکیِ او بیکار و بس سختگیر و بددهن بوده و معتقد بود فقط با تنبیهِ بدنی می‌توان فرزند را تربیت کرد. در نتیجه، چارلز از سال‌های کودکی‌اش بیش از هر چیز، کتک‌هایی را که از پدرش خورده بود به یاد می‌آورد.

 چارلز پس از پایانِ دبیرستان، دو سالی در "لُس‌آنجلس سیتی‌کالج" به آموزشِ ادبیات و روزنامه‌‌نگاری پرداخت زیرا به تنها چیزی که علاقه داشت "نوشتن" بود. در 1940 پدرش که یکی از داستان‌هایِ کوتاهِ او را خوانده بود، همۀ دار  و ندار و دستنوشته‌هایِ او را ریخت بیرون، رویِ چمنِ جلوِ خانه، و از آن به بعد، چارلز خانۀ پدری را ترک گفت و برای خودش اتاقی در یک محلۀ فقیرنشینِ لُس‌آنجلس پیدا کرد.

سالِ 1944، که جنگِ دومِ جهانی هنوز ادامه داشت، "اف بی آی" او را به جُرمِ طَفره رفتن از خدمتِ سربازی بازداشت کرد. او پس از هفده روز زندان، و تن دادن به یک سنجشِ روانی، از خدمتِ نظام مُعاف گردید.

سالِ 1945 نخستین داستانِ کوتاهِ او همراه با یکی از اشعارش در مجله‌ای به نامWriting   (نگارش) به چاپ رسید.  اما یک سالِ دیگر طول کشید تا یکی دیگر از داستان‌هایِ کوتاهش در مجلۀ دیگری چاپ شود و مدتی بعد مجلۀ ماتریکس چند شعر از او را منتشر کند.  معروف است که بوکوفسکی، دلسرد و دل‌شکسته از این فرایندِ کُندِ چاپ و انتشارِ آثارش،  حدودِ ده سالی از نوشتن دست کشید. در این سال‌ها، او در لُس‌آنجلس می‌زیست و با اشتغال به کارهایِ مختلف امرارِ معاش می‌کرد، اما به شهرهایِ دیگرِ آمریکا نیز سفر می‌کرد و هر جا مدتی به کاری مشغول می‌شد. در اوایلِ دهۀ 1950 او به استخدامِ موقتِ پستخانۀ لُس‌آنجلس آدر آمد و بهمآـ شغلِ نامه‌رسانی پرداخت و دو سال و نیم در این کار دوام آورد. در همۀ این سال‌ها، بوکوفسکی در آپارتمان‌هایی که اتاقِ ارزان‌قیمت به افرادِ کم‌درآمد اجاره می‌دهند زندگی می‌کرد.

در 1955 به دلیلِ خونریزیِ معده که نزدیک بود به مرگِ او ختم شود در بیمارستانی بستری شد و تحتِ عملِ جراحی قرار گرفت. پس از ترخیص از بیمارستان، دوباره شروع به نوشتنِ شعر کرد و در 1957 با شاعر و نویسنده‌ای به نام باربارا فرای ازدواج کرد که دو سال بعد به طلاق انجامید. سال 1958 پدرش درگذشت و چارلز خانۀ او را به پانزده هزار دلار فروخت. سال 1961 سعی کرد با گاز دست به خودکشی بزند، اما چند ساعتِ بعد با سردردِ مُهلکی به هوش آمد، پنجره‌ها را باز کرد و تصمیم گرفت فکرِ خودکشی را کنار بگذارد. سال 1962 نخستین نقدِ جدی بر آثارِ او توسطِ نویسنده‌ای به نام ر. ر. کاسکیدن نوشته شد. پس از آن، او دوباره به استخدامِ پستخانۀ لُس‌آنجلس در آمد و ده سالی در آنجا به یک کار کسالت‌بارِ اداری پرداخت. در این سال‌ها وی با زنی به نام فرانسیس اسمیت زندگی می‌کرد و این دو در سال 1964 صاحبِ دختری شدند که مارینا لوییز نام گرفت.

بوکوفسکی، که دوستانش او را به نامِ خودمانیِ هَنک (Hank) صدا می‌زدند، مدتِ کوتاهی نیز در توسان – آریزونا – زندگی کرد و در آنجا با زن و شوهری آشنا شد به نام جان و جیپسی‌لو وِب که مجله‌ای ادبی دایر کرده بودند تحت عنوانِOutsider (بیگانه). برخی از اشعارِ بوکوفسکی در این مجله چاپ شد. جان وِب در سال‌هایِ 1963 و 1965 بانیِ چاپ و انتشارِ دو مجموعه از آثارِ او گردید. او قماربازِ قَهاری بود و معمولاً مخارجِ چاپِ کتاب‌ها را از بُردِ قمار در کازینوهایِ لاس‌وِگاس تأمین می‌کرد. وِب دوستی داشت به نام فرانتز داوسکی که با بوکوفسکی هم آشنا شد و این آشنایی به رابطه‌ای بس طولانی اما نه چندان دوستانه انجامید؛ "نه چندان دوستانه" چون که این دو همواره کارشان جر و بحث و دعوا و کتک کاری بود.

در 1969 ناشری به نام جان مارتین که انتشاراتیِ Black Sparrow (گنجشک سیاه) را به راه انداخته بود به بوکوفسکی قول داد مادام‌العمر مبلغ 100 دلار مستمریِ ماهانه به او بپردازد، به شرط اینکه از کار در پستخانه دست بکشد و تمام وقت به خلقِ آثارِ ادبی بپردازد. لازم به یادآوری است که این مبلغِ صد دلار در آن زمان در واقع یک‌چهارمِ درآمدِ ماهانۀ مارتین بود و او مجبور شد یک کلکسیونِ گرانبهای تمبر خود را به حراج بگذارد تا بتواند نخستین کتابِ بوکوفسکی را به چاپ برساند. بوکوفسکی یاداو که در این هنگام 49 سال داشت، در نامه‌ای به دوستی نوشته است: "دو راه بیشتر پیش پای خود نمی‌بینم، یا باید در پُستخانه بمانم که می‌دانم کارم به جنون خواهد کشید، و یا اینکه به این صد دلار مستمریِ ماهانه رضایت بدهم و تا عمر دارم گرسنگی بکشم. و من تصمیم گرفته‌ام گرسنگی بکشم."

بوکوفسکی کمتر از یک ماه پس از استعفا از ادارۀ پُست، نخستین رمانش را تحت عنوانِ پُستخانه به سال 1970 منتشر کرد که شرح حال مردی است به نام هنری چیناسکی که حال و روزی همانند خودِ نویسنده دارد. بوکوفسکی از آن پس تا پایانِ عُمر همۀ آثارِ خود را در اختیارِ همین انتشاراتی قرار داد.

در 1976 بوکوفسکی با زنی آشنا شد به نام لیندالی بیلی که صاحب یک رستورانِ مخصوصِ غذاهایِ بهداشتی بود و شعر هم می‌نوشت. تا آن هنگام بوکوفسکی بیشترِ عمرِ خود را در محله‌ای فقیرنشین در شرقِ هالیوود گذرانده بود، اما از 1978 این دو توانستند به سان پِدرو (بندری در منتهی‌علیهِ جنوبیِ لُس‌آنجلس) نقلِ مکان کنند. این دو در 1985 با هم ازدواج کردند.

بوکوفسکی بقیۀ سال‌هایِ عمرش را در سان پِدرو گذراند و بی‌وقفه به نوشتنِ شعر و داستان و رمان ادامه داد. او سرانجام در 9 مارس 1994، در 73 سالگی، اندک مدتی پس از اتمامِ آخرین رمانش به نامِ Pulp، به بیماریِ سرطانِ خون درگذشت. مراسمِ مذهبیِ تدفینِ او را چند راهبِ بودایی برگذار کردند. رویِ سنگِ گورِ او نوشته شده است Try Don't(سعی نکن). بیوۀ او گفته است این حرف از سخنانِ قصارِ بوکوفسکی است و منظور این است که : "اگر همۀ وقتِ خودت را صرفِ سعی کردن بکنی، پس کاری به جز سعی کردن نکرده‌ای، بنابراین سعی نکن، بلکه کاری را که باید بکنی، بکن و خودت را خلاص کن."

بوکوفسکی گفته است در کارِ ادبیات سخت تحتِ تأثیرِ آنتون چخوف، کنوت هامسون، ارنست همینگوی، جان فانته، لویی فردینان سلین، داستایوسکی، و دی اچ لارنس بوده است و غالباً می‌گفت شهرِ لُس‌آنجلس موضوعِ موردِ علاقۀ اوست. او طیِ مصاحبه‌ای در سال 1974 گفته است: "آدم همۀ عمرش را در شهری سپری می‌کند و با هر گوشه و کنار آن آشنا می‌شود. در نتیجه، نقشۀ آن منطقه در ذهنِ آدم نقش می‌بندد. تصویرهایی در مخیله‌اش شکل می‌گیرد. چون من در لُس‌آنجلس بزرگ شده‌ام، احساسِ روانی و جغرافیاییِ خاصی نسبت به آن دارم و نمی‌توانم خود را در جا و مکانِ دیگری تصور کنم."

از بوکوفسکی، شش رمان به چاپ رسیده است: پُستخانه (1971)، هزارپیشه (1975)،  زن‌ها (1978)،  ساندویچ ژامبون با نان چاودار (1982)، هالیوود (1989) و Pulp (1994).

زبانِ بوکوفسکی، زبانِ "کوچه و بازار" است از نوعِ ولنگارِ آن، که ما در فارسیِ مکتوب به آن عادت نداریم و در نتیجه ترجمۀ آن، در عین حال که زبانِ ساده‌ای است، کاری است بس دشوار، چرا که بایستی تابوها و سدهایِ بسیاری را درهم شکست و به "بی‌ادبی‌های" بس خارج از رسم و رسومِ "زبانِ ادبی" تن داد. همه چیز و هر چیز در این زبان، جایز است. از فحش و بد و بیراه گرفته تا شرح و تفصیلِ اسافلِ اعضایِ مرد و زن و اَعمالِ جنسی و مناسکِ باده‌خواری و صحبت از بیهودگیِ زندگیِ کسالت‌بارِ مردمی که همۀ زندگی‌شان در "کار" خلاصه می‌شود بی‌آنکه حاصلی مثبت از اشتغالِ به آن "کار" ببرند.

قهرمانِ داستانِ هزارپیشه، جوانی است به نام هنری چیناسکی که دوستانش او را "هَنک" (شکل خودمانی "هنری" )صدا می‌زنند، همانندِ خودِ بوکوفسکی که همه‌ او را به این نام می‌شناختند.  در واقع او هم مانندِ نویسنده، یک آمریکاییِ لهستانی‌تبار است. داستان در سال‌هایِ آخرِ جنگِ دومِ جهانی و دورۀ بعد از جنگ می‌گذرد، یعنی زمانی که همۀ همسن و سال‌هایِ او در جبهه‌هایِ اروپا، آفریقا و خاورِ دور به جنگ "اشتغال" دارند تا امپریالیسم آمریکا چاق و چله‌تر بشود، اما چیناسکی علاقه‌ای به این نوع اشتغال ندارد. او اشتغال به هر کارِ پَستِ دیگری را به جان و دل می‌پذیرد و اوقاتِ فراغتش را صرفِ نوشخواری و زنبارگی و ولگردی می‌کند. به روزنامۀ لُس‌آنجلس تایمز می‌رود تا برای شغلِ روزنامه‌نگاری درخواستِ کار کند، اما وقتی از ادارۀ کارگزینیِ روزنامه به او خبر می‌دهند که تنها برای شغلِ نظافت‌چی می‌توانند استخدامش کنند، این شغل را رد نمی‌کند. دوست دارد به موسیقیِ کلاسیک گوش بدهد، حتی موقعِ عشقبازی. این دورۀ بحرانیِ سال‌هایِ جنگ و دورۀ بلافاصله پس از آن، باعثِ آن شده است که او کمترین توجهی به راه و رسمِ رایجِ "زندگیِ آمریکایی" نشان ندهد. تنها چیزی که موردِ علاقۀ چیناسکی‌ است و او به طور جدی به آن می‌پردازد، نوشتنِ داستان‌هایِ کوتاهی است که با دست پاکنویس می‌کند، چون ماشین تحریر ندارد، و برای مجله‌هایِ مهمِ ادبی می‌فرستد. او می‌خواهد نویسنده بشود و به عنوانِ نویسنده شناخته شود. در زندگیِ کولی‌واری که در پیش گرفته است (و ظاهراً هیچ آخر و عاقبتِ خوشی برایِ آن نمی‌توان تصور کرد) هیچ چیزِ دیگری برایِ او مهم نیست. او منتظر است. منتظرِ اینکه جامعۀ ادبی او را کشف کند. این تنها چیزی است که  خواب و خوراک از او بریده است. و این در حقیقت، شمه‌ای از زندگینامۀ خودِ بوکوفسکی است. در واقع اُلگوی قهرمانِ این داستان، و سایر رمان‌هایِ بوکوفسکی، خودِ او است.

بر اساسِ این رمان، فیلمی هم در سال 2006 تهیه شده است به کارگردانیِ یک فیلمسازِ جوانِ نروژی به نام بِنت هامر، و با بازیِ مَت دیلان، ماریسا تومی  و لیلی تیلر که با نظرِ موافقِ برخی از منتقدان روبرو شد اما در کُل کارِ موفقی نبود زیرا برداشتِ هامر از این رمان، خیلی سطحی است و او تنها گوشه‌هایی از داستان را برگزیده و به فیلم برگردانده است و زمانِ وقوعِ داستان را نیز به زمانِ حال منتقل کرده است. در نتیجه آن چیزی که بر پرده می‌بینیم سایه‌گونه‌ای بیش از مردِ خانه‌بدوش و دربدر و مفلسی که در این کتاب با او آشنا می‌شویم ندارد و فاقدِ حال و هوایِ خاصِ آثارِ بوکوفسکی است. حتی شهری هم که داستانِ فیلم در آن رخ می‌دهد، لُس‌آنجلس نیست، و این دیگر خطایی است بس نابخشودنی که اگر خودِ بوکوفسکی زنده بود، لابد فیلمساز/فیلمنامه‌نویس را بخاطرِ آن به صُلابه می‌کشید.

 

 

 

 

 

 و این هم بخشی از رمان "هزارپیشه"

 

 

قطار که رسید لُس‌آنجلس، دو سه روز توقف داشتیم. دوباره برایِ هتل و غذا به ما کوپن دادند. من کوپنِ هتلم را بخشیدم به اولین آسمان‌جُلی که تو خیابان دیدم. همینطور که داشتم راه می‌رفتم و پیِ کافه‌ای می‌گشتم که کوپنش را به ما داده بودند، دیدم رسیده‌ام پشتِ سرِ دو نفر از آن قالتاق‌هایی که از نیو ارلئان همسفرم بودند. کمی پا تُند کردم تا رسیدم بِهِشان و پرسیدم: "حال و احوال؟"

"خوب، همه چیز روبراه و مرتب است. مسئله‌ای نیست."

"جدی؟ هیچ مسئله‌ای نیست؟"

"نه، مسئله‌ای نیست."

پیش افتادم و رسیدم به کافۀ مربوطه. دیدم آبجو هم داشتند. کوپن‌ غذام را با آبجو تاخت زدم. همۀ اراذل و اوباشِ توی قطار آنجا بودند. وقتی کوپن‌هام تَه کشید، دیدم فقط همان قدر پولِ خُرد تَهِ جیبم مانده که مرا با تراموا برساند خانۀ پدر و مادرم.

 

 

9

 

وقتی مادرم در را باز کرد، جیغ کشید: "پسرم! تویی، پسرم؟"

"یکی دو شب است خوب نخوابیده‌ام."

"اتاق خوابت همانطور که بوده، هست."

رفتم اتاق خواب، لباس‌هام را در آوردم و افتادم رو تخت. ساعتِ ششِ بعدازظهر بود که به ندایِ مادرم بیدار شدم: "بابات آمده خانه."

بلند شدم، لباس پوشیدم، و از اتاق خواب که رفتم بیرون، شام حاضر بود.

پدرم مردِ بلند قدی بود، بلندتر از من، و چشم‌های قهوه‌ای داشت. چشم‌های من سبزاند. دماغِ گُنده‌ای داشت و گوش‌هاش هم حسابی بزرگ بودند، طوری که انگار داشتند از تویِ سر و کله‌اش می‌پریدند بیرون.

گفت: "گوش کن ببین چه می‌گویم. اگر قصد داری اینجا بمانی، پولِ اتاق و خورد و خوراک و لباسشوییت پای خودت است. وقتی کار پیدا کردی، مبلغی که به ما بدهکاری، از حقوقت کم می‌شود تا بی‌حساب بشویم."

شام  در سکوتِ کامل صرف شد.

 

 

 

10

 

مادرم کار پیدا کرده بود. قرار بود فردای آن روز شروع کند. من ماندم و خانه. بعد از صبحانه، پدر و مادرم که رفتند سَرِ کار، لباس‌هام را در آوردم و دوباره رفتم تو رختخواب. اول یک دست جلق زدم و بعد تو یکی از دفترچه‌هایِ قدیمیِ مدرسه شروع کردم به درست کردنِ جدولی از زمانِ عبورِ هواپیماها از بالای سرِ خانه. یک سری نقاشیِ مُستهجن هم دور و بَرِ جدول کشیدم که بد از کار در نیامد. می‌دانستم که پدرم بابتِ اتاق و خورد و خوراک و لباسشویی، مبلغِ کمرشکنی گردنم خواهد گذاشت و همین‌طور یقین داشتم که تو فُرمِ مالیات بر درآمدش، اسمِ مرا به عنوان "وابسته" اضافه خواهد کرد، اما هرچه فکر کردم دیدم هیچ حال و حوصلۀ این را ندارم که دنبالِ کار بگردم.

همینطور که رو تخت دراز کشیده بودم، حال و هوای غریبی تو سَرَم پدیدار شده بود. انگار جمجمه‌ام از پنبه درست شده بود، و یا بادکنکِ کوچکی بود پُر از هوا. فضایِ تویِ جمجمه‌ام را می‌توانستم حس ‌کنم. نمی‌فهمیدم قضیه از چه قرار است. اما خیلی زود این فکر و خیال را گذاشتم کنار. راحت و آسوده بودم. هیچ اضطراب و نگرانی در خود احساس نمی‌کردم. موسیقیِ کلاسیک گوش می‌دادم و سیگارهایِ بابام را دود می‌کردم.

بلند شدم رفتم اتاق جلویی. تو خانۀ آن طرفِِ خیابان، زنِ جوانی را دیدم که شوهرش رفته بود سَرِ کار. لباسِ کوتاهِ تنگِ قهوه‌ای‌رنگی تنش بود. نشسته بود رو پله‌هایِ جلوِ خانه که درست روبرویِ خانۀ ما قرار داشت. لایِ پاهاش را خوب می‌توانستم ببینم. از پشتِ پرده‌هایِ پنجرۀ جلوِ خانۀ خودمان، چشم دوخته بودم به لنگ و پاچۀ طرف. حسابی جوش آورده بودم. آخرش، طوری شد که دوباره جلق زدم. بعد، رفتم حمام و لباس پوشیدم و باز نشستم به دود کردنِ سیگار. حدودِ ساعتِ پنجِ بعد از ظهر، زدم بیرون و بنا کردم قدم زدن.  یکهو دیدم بیشتر از یک ساعت است که دارم قدم می‌زنم.

وقتی برگشتم، پدر و مادرم از کار برگشته بودند. شام تقریباً حاضر بود. رفتم اتاق خوابم تا مادرم صدام بزند. صدام زد. رفتم سر میز.

پدرم گفت: "کاری چیزی پیدا کردی؟"

"نه."

"گوش کن ببین چه می‌گویم. تو این مملکت، کسی که پیِ کار بگردد، حتماً می‌تواند کار پیدا بکند."

"ممکن است."

"باورم نمی‌شود تو پسرِ من باشی. هیچ هدفی تو زندگی نداری. هیچ اهل این نیستی که کمرِ همت ببندی و دمار از روزگارِ کار در بیاری. آخر هیچ فکر کرده‌ای که چه جور می‌خواهی تو این دنیا سرِ خودت را نگه داری؟"

چند تا لوبیا گذاشت تو دهنش و دوباره بنا کرد حرف زدن: "اصلاً این همه دودِ سیگار تو این خانه چه می‌کند؟ پُف! مجبور شدم همۀ پنجره‌ها را باز کنم! هوایِ اتاق به رنگِ آبی در آمده بود!"

 

 

11

 

فرداش هم بعد از اینکه پدر و مادرم رفتند، برگشتم تو رختخواب. بعد بلند شدم، رفتم اتاق جلویی و از لایِ پرده‌ها بیرون را پاییدم. زنِ جوان دوباره نشسته بود رو پله‌هایِ جلوِ خانه‌اش. این بار لباسِ دیگری تنش بود که سکسی‌تر هم بود. مدتِ زیادی دیدش زدم. بعد، خیلی آهسته، با تأنیِ زیاد، جلق زدم. بعد حمام گرفتم و لباس پوشیدم. چند تا بطریِ خالی تو آشپزخانه پیدا کردم، بُردم بقالیِ سرِ کوچه  به چندرغاز فروختم‌شان. داشتم تو خیابان قدم می‌زدم که چشمم افتاد به یک میخانه. رفتم تو، یک لیوان آبجوِ بشکه سفارش دادم. یک عده مست جمع شده بودند دور و برِ جوک‌باکس، با صدایِ بلند حرف می‌زدند و می‌خندیدند. گاه و بیگاه یک لیوان آبجو می‌آمد جلوِ من. ظاهراً یک نفر داشت پولِ آنها را می‌داد. من هم آبجوها را سر می‌کشیدم. بعد سرِ صحبت را با چند نفر باز کردم.

مدتی بعد که نگاهی به بیرون انداختم، دیدم شب شده وهوا دارد تاریک می‌شود. آبجوها یکی بعد از دیگری جلوم سبز می‌شدند. زنِ چاقی که صاحبِ میخانه بود و رفیقش آدم‌های گرم و بامحبتی بودند.

یک بار رفتم بیرون با یک نفر دعوا کنم. دعوایِ جانانه‌ای نبود. هر دومان حسابی مست بودیم و آسفالتِ پارکینگِ میخانه هم آنقدر سوراخ و سُمبه داشت که مُدام تعادل‌مان به هم می‌خورد. خلاصه تصمیم گرفتیم ختمش کنیم و برگردیم تو...

 

*

دیروقتِ شب، تو اتاقکِ پشتِ میخانه که دیوارهاش را رویه‌دوزیِ قرمز کرده بودند، از خواب پا شدم. رو پا ایستادم و دور و بَرَم را برانداز کردم. همه رفته بودند. ساعتِ دیواری می‌گفت سه و پانزده دقیقه. رفتم در را باز کنم، دیدم قفل است. رفتم پشتِ بار، یک آبجو برداشتم، باز کردم، و برگشتم نشستم. بعد دوباره رفتم پشتِ بار، یک سیگارِ برگ و یک پاکت چیپس برداشتم. آبجو را که تمام کردم، بلند شدم و یک بطر ودکا و یک بطر اسکاچ پیدا کردم. دوباره آمدم، نشستم. ودکا و اسکاچ را با آب قاطی کردم. چند تا سیگارِ برگ دود کردم، چند تکه گوشتِ خشک‌شده‌ و یک مشت چیپس و چند تا تخم‌مرغِ آب‌پز خوردم.

ترتیبِ آن دو تا بطریِ مشروب‌ را که دادم، حدودِ پنجِ صبح بود. پیشخوانِ بار را تمیز کردم و همه چیز را گذاشتم سرِ جاش. رفتم طرفِ دَر و زدم بیرون. دیدم یک ماشین پلیس دارد نزدیک می‌شود. از پشتِ سر، پا به پای من می‌آمد.

بعد از یک بلوک، ماشینِ پلیس کشید بغلِ دستِ من و یکی از آجان‌ها سرش را آورد بیرون و صدا زد: "آهای، یارو!"

نورِ چراغ را انداخته بودند تو صورتم.

"چکار داری می‌کنی؟"

"دارم می‌روم خانه."

"خانه‌ات این حوالی است؟"

"بله."

"کجا؟"

"خیابانِ لانگ‌وود، پلاک 2122."

"حالا چه موقعِ بیرون آمدن ازمیخانه است؟"

"من نظافت‌چیِ میخانه‌ام."

"صاحبش کیست؟"

"یک خانمی به اسم جوئل."

"سوار شو."

رفتم سوار شدم.

"خانه‌ات را نشان‌مان بده."

با ماشین، رساندندم خانه.

"حالا برو دَمِ  در،  زنگ بزن."

رفتم دَمِ در، زنگ زدم. خبری نشد.

دوباره زنگ زدم، چند بار... بالاخره در باز شد. مادرم با لباسِ خواب و پدرم با پیژامه آمدند دَمِ در. پدرم داد زد: "تو مستی!"

گفتم: "آره."

"پولِ مشروبت از کجا؟ تو که پولی تو بساط نداری!"

"کار پیدا می‌کنم."

"تو مستی! تو مستی! پسرِ من مست است! پسرِ من یک لاتِ بی سر و پایِ مست است!"

موی سرِ پدرم، گُله به گُله، سیخ روی کله‌اش ایستاده بود. ابروهاش در هم ریخته بود و صورتش پُف کرده بود و خواب از سر و روش می‌بارید.

"طوری وانمود می‌کنی که انگار آدم کشته‌ام."

"این هم دست کمی ندارد!"

"...گُه به قبرِ..."

یکهو حالت تهوع بِهِم دست داد و همانجا رویِ فرشِ ایرانیِ پدر و مادرم که نقاشیِ درختِ حیات بود بالا آوردم. پدرم حمله کرد طرفِ من.

"هیچ می‌دانی با سگی که رو فرش بریند چه معامله‌ای می‌کنیم؟"

"آره."

از پشت، گردنم را گرفت. فشار داد پایین تا این که از کمر دولا شدم. می‌خواست به زور مرا به زانو در بیاورد.

"نشانت می‌دهم."

"نه..."

صورتم نزدیک بود فرو برود توی همۀ آن چه که بالا آورده بودم.

"نشانت می‌دهم با سگ‌ها چه معامله‌ای می‌کنیم!"

اینجا بود که با یک فشارناگهانی، از زمین خیز برداشتم و یک مشت حواله‌اش کردم. از آن مشت‌های جانانه. همینطور تلو تلو خوران عقب عقب رفت آن طرفِ اتاق و با کون افتاد رو مُبل. من هم رفتم  دنبالش و سرش داد زدم: "بلند شو."

ولی او تکان نخورد. صدای جیغ و دادِ مادرم به گوشم خورد. "تو رو پدرت دست بلند کردی! تو رو پدرت دست بلند کردی! تو رو پدرت دست بلند کردی!"

و همین جور که جیغ می‌زد، با ناخن‌هایِ تیزش یک طرفِ صورتم را از بالا تا پایین جِر داد.

باز سَرِ پدرم داد زدم: "بلند شو."

مادرم داد زد: "تو رو پدرت دست بلند کردی!" و دوباره صورتم را خراش داد. برگشتم نگاهش کنم. آن طرفِ صورتم را هم خراش داد. خون از گردنم سرازیر شده بود پایین و پیرهن و شلوار و کفش‌ها و فرش را داشت خیس می‌کرد. اینجا بود که مادرم دست‌هاش را آورد پایین و بِهِم خیره شد.

بِهِش گفتم: "تمام شد؟"

جواب نداد. راه افتادم طرفِ اتاق خوابم و به فکر افتادم که وقتش رسیده است دنبال کار بگردم.
 
 
 

این ترجمه را تقدیم می‌کنم به

مرتضی ترکزاد

که در سال‌هایِ دهۀ چهل،

در خوزستان، در غریبآبادی به نامِ بندر معشور

(که بعدها ماهشهر نامیدندش)

معلمِ ادبیاتِ ما بود.

 آموزگاری بس دانشمند و دلسوز و نازنین و آزاده،

که در آن برهوت، فراسویِ کتاب‌هایِ درسی،

 کوشید ما را با ادبیاتِ نو و جهانِ نو آشنا سازد.

 

وازریک درساهاکیان

 


 
 

Things you can do from here:

 
  --~--~---------~--~----~------------~-------~--~----~
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي برايتان ارسال شده است.
 آدرس براي ارسال نامه:

persiskiknigi@googlegroups.com

براي قطع اشتراك :
 persiskiknigi-unsubscribe@googlegroups.com
توجه:
بعضي از نامه هاي گروه ممكن است به قسمت
spam
در
اي ميل شما (بطور اشتباه)وارد شوند
لطفا روزانه قسمت
spam
را هم چك كنيد
وگزينه هاي مذكور را مطالعه كرده ودكمه
not spam
را فشار دهيد

For more options, visit this group at http://groups.google.com/group/persiskiknigi?hl=en

برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
(forward)
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.

آدرس وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com
آدرس خبر خوان وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com/feeds/posts/default
آدرس خبرخوان مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://www.google.com/reader/shared/05346929471109762493

گروه اطلاع رسانی وبلاگ:

http://groups.google.com/group/persiskiknigi
-~----------~----~----~----~------~----~------~--~---

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ