به گروه اینترنتی جذاب و پر از اطلاعات و کتابهای جالب کتابهای رایگان فارسی خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

۱۳۸۷ تیر ۱۲, چهارشنبه

{کتابهای رایگان فارسی} یک مخ زنی خیلی خیلی خیلی خیلی ساده



 
 

Sent to you by باقر كتابدار via Google Reader:

 
 

via -[IranProud]- by s_Saghar_s on 7/2/08

از در خوابگاه كه داشتم رد مي شدم باز هم نمي تونستم جلوي خنده ام رو بگيرم. همين جوري يه ريز مي خنديدم. عجب حالي ميشد توي خوابگاه...


سالن ها رو تند تند بالا رفتم تا جلوي اتاق رسيدم. در رو باز كردم و رفتم تو. سمانه و نگار كف اتاق ولو بودن و داشتن ورق بازي مي كردن. نسرين هم يه گوشه آروم داشت با دوست پسرش حرف مي زد...


تا بچه ها رو ديدم بيشتر خنده ام گرفت.... ماتنو و مقنعه ام رو در آوردم و انداختم يه گوشه..... با پام زدم به ورقهاي وسطي و داد زدم جمعش كنين بابا! ول كن تو هم نسرين ديگه.مرد از بس بهش حال دادي!! بياين بابا يه جريان باحال بگم. آخر خنده است. به جان خودم مي ميرين....


نگار با دستش يه وشگون از پام گرفت و گفت ديونه! مگه خل شدي؟ بازي مي كردم مثلا ها! نسرين هم چشم غره رفت و من به ناچار ساكت شدم و منتظر موندم تا نسرين تلفنش تموم شه...


رفتم و يه آب به سر و صورتم زدم و آرايشم رو كه از بس خنديده بودم به پاي چشام ماليده شده بود رو پاك كردم. برگشتم به اتاق..


هر سه تاشون داشتن نگام مي كردين.... خوب بفرما ببينيم ديگه چه گندي زدي؟ بفرما.


خودم رو انداختم روشون.


اي بابا! تو امروز چته نسيم؟ ديونه شدي؟


خودم رو به زور وسطشون جا كردم. دستم رو انداختم سمت كيفم و گوشي ام رو در آوردم...


يه صدا توش ضبط كرده بودم. صدا رو گذاشتم پخش!


يه پسر بود. ببينين خانوم ......... .


قطعش كردم. حالا نوبت اونا بود....


نسيم چي بود اين؟ اين يارو كي بود؟ بذار پخش كنه ببينم..


بابا باشه. صبر كنين.. امروز تو دانشكده اين پسره كي بود. علي بود، تقي بود، نقي بود..


همون عينكيه ديگه. فرقش رو از كنار باز مي كنه... نگار گفت.. علي.


خوب آره. همون علي! بچه احمق. صاف تو سالن جلوم رو گرفته ميگه ببخشيد خانوم ...... ميشه يه لحظه وقتتون رو بگيرم؟! صداي خنده بچه ها هوا رفت. هووووو... نسيم خانوم عاشقت شده....


داد زدم بابا صبر كنين تازه اولشه.آره. اومد بهم اينطوري گفت. منم گفتم در چه موردي؟ بدبخت گفت كه خوب من هم مي خوام بگم در چه موردي ديگه! گفتم بفرماييد...


اما يه لحظه كرمم گرفت... گفتم ببخشيد گوشيم داره زنگ مي زنه. بعد برگشتم و گوشي ام در آوردم. ضبط صدا رو روشن كردم و بلند گفتم اه. قطع شد. گوشي رو انداختم توي جيب كيفم و در كيف رو باز گذاشتم!! بعد برگشتم و گفتم: من در خدمتم..


خنده نمي ذاشت حرف بزنم...


سمانه داد زد: اي بميري نسيم. مرديم از بس تو كف مونديم. بگو ديگه..


گوشي رو درآوردم و دادم به سمانه.


گفتم اصلا بقيش رو گوش كنين بهتره.


سمانه گوشي رو قاپيد و صدا رو گذاشت پخش شه. بعد هم گفت: بچه ها ديگه ساكت...


ببينين خانوم...... من نمي دونم چي بگم.. راستش! ببينين.. اين طوري حرف زدن خيلي سخته. ميتونم شماره موبايلتون رو داشته باشم و بعدا بهتون زنگ بزنم...


آقاي........ من كلاس دارم. اگه حرفي دارين خواهشا بزنين.


باشه! باشه. ( صداي يه نفس عميق)


راستش من به شما علاقه مند شدم. يعني بودم. يعني چي بگم!


آقاي...... حرفتون همين بود؟ با اجازه...


نه! خانوم...... اصلا بذارين مدل خودم حرف بزنم. خيلي راحتتره.. از شما هم خواهش مي كنم كامل گوش بدين.


آقاي ......... من وقت ندارم. ببخشيد.


خانوم........ بيشتر از يه سال و نيم هست كه زندگي رو از من گرفتين. حالا در ازاي اون پنج دقيقه وقتتون رو نمي تونين بدين؟


(سكوت، شايد بازي چشم بود)


بفرمائيد...


خانوم....... من خيلي وقت پيش شما رو براي اولين بار ديدم. همون موقع كه براي اولين بار ديدم ته دلم يهو خالي شد. مثل اين بود كه چيزي افتاد و شكست. چيزي كه حكم مقدر اون شكستن بود. من همون موقع لرزيدم. به خدا لرزيدم. خواستم بيام جلو. اما مگه ميشد! توي خونه، سر كلاس همش بهتون فكر مي كردم.سعي مي كردم چشمم به چشمتون نيفته. اما يه بار كه تصادفي هم مي ديدمتون دست و پام سست ميشد.


نمي دونستم بايد چي كار كنم! از خيلي چيزا مي ترسيدم. از اين كه بيام جلو و ردم كنين. از اين كه اين راه يك طرفه باشه. از آتش اين علاقه مي ترسيدم. راستش نمي تونستم پيشنهاد ازدواج بدم و هر پيشنهاد ديگه اي به نظرم احمقانه مي اومد. نمي تونستم كاري بكنم. خيلي شب ها خوابتون رو مي ديدم. توي اين مدت كاملا از چرخه زندگي خارج شده بودم. باور كنين. چند شب پيش باز يه خواب ديدم.


-چه خوابي؟


- خواب يه پرنده خيلي خوشرنگ و زيبا رو ديدم كه با طنابي به زمين بسته شده بود. پرنده در حسرت پرواز بود. اما طناب به اون اين اجازه رو نمي داد.. نمي دونم چرا توي خواب اسم شما توي ذهنم اومد.... خيلي با خودم كلنجار رفتم تا امروز بيام و باهاتون حرف بزنم. واقعيتش نمي دونم براي چي اومدم. پيشنهاد ازدواج نمي تونم بدم. چون هيچ كس از آينده خبر نداره. شايد فقط مي خوام كمي بيشتر باهم آشنا شيم. زمان خيلي چيزا رو حل مي كنه. شايد فقط لازمه كمي در طول زمان هم عرض هم حركت كنيم. شايد دنيا خودش راه رو نشون بده...



-آقاي......! شما حالتون خوبه؟ حتما اون پرنده هم من بودم! مي فهمين چي دارين ميگين؟ من تا حالا با اين جور موارد برخورد داشتم. اما اينجوري اش واقعا نوبره! حالا من هيچ چي. اما كلا همه حرفاتون يعني چي؟ شما ميگين كه يه سال و نيم هست كه به فكر من هستين. اما بهم ميگين كه مي خوام چهار روز باهات باشم و بعد برم پي كارم؟! واقعا كه!



- نه. من دارم سعي مي كنم در عين حالي كه عاشقم، عاقل هم باشم. عقل به نفع هر دو طرف هست. من دروغ نميگم. من حاضرم از خيلي چيزا بگذرم. از همه چي به خاطر شما مي گذرم. باور كنين. از همه چي.


- از همه چي؟


- اوهوم. باور كنين.


- از جونتون چي؟



( سكوت)



- جونم؟ نه. از جونم نمي گذرم. من دروغ نم.......



(صدا كم كم ناواضح و محو ميشد)



نگار گفت: اِ اِ اِ .. عجب پسر پر رويي بوده. چي گفتي بهش؟


-هيچي بابا.. گفتم واقعا كه..... من ترجيح ميدم با كسي باشم كه جونش رو برام فدا كنه!! بعد هم سرم رو انداختم و رفتم.


پسره منو احمق فرض كرده... خيلي تابلو بود. آبروش رو مي برم. همين صداش كه تو دانشكده پخش شد مي فهمه كه يه من ماست چقدر كره داره! احمق يابو!



تا شب با هم چند بار صداش رو گوش كرديم. كلي هم خنديدم. به چند نفر هم بلوتوث كردم تا حسابي گندش در بياد. شب هم كمي ورق و يه كم مسخره بازي و بعد هم خوابيديم.



-نسيم پاشو. نسيم! مگه كلاس نداري؟ آهاي!


- ها! چيه! نه بابا من كه امروز كلاس ندارم. برين پي كارتون.


- باشه پس! سلامت رو به علي اقا مي رسونيم!!


- گمشو بابا.



اون روز هم معمولي گذشت.


عصر بچه ها اومده بودن. علي رو هم نديده بودن. مثل اين كه بدبخت از ترس ابروش اصلا دانشگاه نيومده بود...



فردا كلاس داشتيم. برا همين زود خوابيدم.



يكم صبح آرايش كردم و پاشدم برم دانشكده.... توي راه به اون احمق فكر مي كردم و اين كه روي پسرا واقعا باز شده. فكر مي كنن ما دخترا چي هستيم؟ شايد تقصير خودمون هست.... نمي دونم.



از پله هاي دانشكده كه بالا مي رفتم ديدم بچه ها جلوي بولتن جمع شدن... احتمالا تاريخ امتحانا رو اعلام كرده بودن.... رفتم.... بچه ها كم كم پخش شدن.


شنيدم كه يكي گفت: بيچاره! آخه واسه چي!


توجهم جلب شد. يه اعلاميه بود... آب دهنم خشك شد و چشام سياهي رفت. يه بار ديگه به زحمت نگاه كردم. چشام نمي ديد. دستم رو تكيه دادم به بولتن و يه بار ديگه نگاه كردم. قلبم داشت از سينه ام مي زد بيرون..



آقاي مهندس علي ........... .


جوان ناكام. مجلس ختم آن مرحوم ..........



به بالاي اعلاميه به عكسش نگاه كردم... انگا داشت بهم مي خنديد.


از بغل دستيم پرسيدم چرا مرده؟


- كسي دقيق نمي دونه. ظاهرا سكته بوده... وقتي مرده زير دستش يه كاغذ بوده. شايد اون تنها مرده اي هست كه شعر اعلاميه اش رو خودش انتخاب كرده. روي كاغذ نوشته بوده...



به اعلاميه نگاه كردم:



بالا بلند عشوه گر نقش باز من............ كوتاه كرد قصه زهد دراز من.


پايين شعر هم نوشته شده بود: تقديمي!!!



سرم پايين افتاد. چشام سياهي رفت. ناخود آگاه ياد خوابش افتادم. پرنده خوشرنگ و طناب...


زير لبم گفتم: پس پرنده تو بودي علي و من طناب بند تو بودم...آزادي ات مبارك پرنده خوش رنگ...



**************************


من و علي سالهاست كه باهم نامزديم! زندگي خوب و راحتي داريم... عاشق هم هستيم. من هر جمعه به ديدنش ميرم. همون شعر رو هم روي قبرش نوشتيم. براش گل مي برم و خونه اش رو با آب تميز مي كنم. بعضي شبا خوابش رو مي بينم. توي خواب دستم رو ميگيره.... يه بار ازم پرسيد نسيم چرا ازدواج نمي كني دختر؟


توي خواب بهش گفتم: آخه يه طناب بد جوري دستم رو بريده. بايد صبر كنم اول دستم خوب شه بعد.


پرسيد: نسيم كي خوب ميشه؟


گفتم: وقتي برسم به پيش پرنده ام.


هر دو خنديديم....


باز هم خواهيم خنديد... و باز هم و باز هم و باز هم.



به ياد عاشقي كه دير نزيست.....

 
 

Things you can do from here:

 
  --~--~---------~--~----~------------~-------~--~----~
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي برايتان ارسال شده است.
 آدرس براي ارسال نامه:

persiskiknigi@googlegroups.com

براي قطع اشتراك :
 persiskiknigi-unsubscribe@googlegroups.com
توجه:
بعضي از نامه هاي گروه ممكن است به قسمت
spam
در
اي ميل شما (بطور اشتباه)وارد شوند
لطفا روزانه قسمت
spam
را هم چك كنيد
وگزينه هاي مذكور را مطالعه كرده ودكمه
not spam
را فشار دهيد

For more options, visit this group at http://groups.google.com/group/persiskiknigi?hl=en

برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
(forward)
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.

آدرس وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com
آدرس خبر خوان وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com/feeds/posts/default
آدرس خبرخوان مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://www.google.com/reader/shared/05346929471109762493

گروه اطلاع رسانی وبلاگ:

http://groups.google.com/group/persiskiknigi
-~----------~----~----~----~------~----~------~--~---

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ