به گروه اینترنتی جذاب و پر از اطلاعات و کتابهای جالب کتابهای رایگان فارسی خوش آمدید. از آرشیو ما در پایین صفحه نیز دیدن کنید

۱۳۸۷ تیر ۲۸, جمعه

{کتابهای رایگان فارسی} کـــــــــــــوری - Blindness-مقاله اي از محمد نبي عظيمي



 
 

Sent to you by باقر كتابدار via Google Reader:

 
 

via www.mashal.org on 7/17/08

محمدنبي عظيمي

کـــــــــــــوری - Blindness

هروقتی که از این غربت سرا به زادگاهم برمی گردم، صدها کار ضروری را گذاشته به کتابفروشی ها ودستفروشی های کتاب سری می زنم ، برای پیداکردن کتاب خوب ودلخواه وباب طبع. البته سوگمندانه یاد آور می شوم که دراین آخرزمان که در وطن ما ازبرکت هواپیما های   B-52ازشیرمرغ گرفته تا جان آدم پیدا می شود، پیدا کردن چنین کتاب هایی حکم کیمیا را دارد و باید گشت وگشت وپالید وپالید و خاک های روی کتاب های بی زبان را روفت وروفت تا به مراد دل رسید. این بار نیز که درکتابفروشی کوچک وتنگ وتاریک بیهقی که درست در مقابل زیارت سخی شاه مردان قرار دارد ، رفته بودم وبا فروشندهء بی گذشت آن برسر قیمت چند تا کتابی که خریده بودم چانه زده وبا خاطرناشاد بیرون شده بودم ،  ناگهان دردستفروشی چسپیده به دیوارآن کتابفروشی ، چشمم به عنوان کتابی افتاد که  بُرش هایی ازفلم سینمایی آن را چندی پیش دیده بودم - نه تمام فلم را- ودرآرزوی خواندن داستان آن فلم می سوختم؛ انگار گنجی دیده بودم درویروانه وصد البته می توانم قسم بخورم که اگر تمام کتابفروشی بیهقی را به من می بخشیدند ، آنقدرشادمان نمی شدم که ازدیدن آن کتاب گردیدم :            " کوری - Blindness " شهکاری از دبستان ریالیزم جادویی دریک دستفروشی فقیر ودر نزدیکی چند تا زن ومرد نابینایی که تازه ازروضه سخی بیرون شده ودست تکدی به سویم دراز کرده بودند، خیره خیره به سویم می نگریست ،  انگار با زبان بی زبانی به من می گفت ، مگر کوری که " کوری " را نمی بینی ؟ شاید هم با همان زبان  این اندرز را از کتاب مواعظ درگوشم زمزمه می کرد : " اگر می توانی ببینی ، نگاه کن، اگر می توانی نگاه کنی ، تأمل کن"

 

 کتاب را که خریدم، با عطش فراوان و با یک نفس به خواندن آن آغاز کردم و پس از مدت نه چندان زیادی به برگ 421 که آخرین برگ رمان بود رسیدم. ..  از همان نخستین برگ ها با سخنان مترجم کتاب موافق شدم که کوری درواقع کنایه وطنزی است نیشدار بر بدبختی های فردی و فجایع اجتماعی وسیاسی ونحوهء واکنش آدم ها دربرابر ادبار وبدبختی ها و بد کنشی های زنده گی وزنده گانی . آری ، نویسندهء رمان درواقع با این کابوس هولناک ارزش های فراموش شدهء انسانی را به یاد انسان ها می اندازد وبرای نوشتن وبازتاب آن مانند آلبر کامو درداستان " طاعون " بیماری سحرآمیزو ناگهانی فراگیر " کوری" را به عنوان وسیله یی برای نمایش این فلاکت ها و بدبختی ها انتخاب می کند؛ وانسان را به یاد بیماری طاعون گونه و کوری فراگیری  می اندازد که روز تا روزدرکشورما گسترش می یابد واولترازهمه دولتمردان سرزمین مان را درکام خویش فرو می برد.

 

این رمان را که نویسندهء پرتگالی آقای  خوزه ساراماگو    Jose Saramago نوشته  وبرندهء جایزه ادبی کامو وجایزهء ادبی نوبل 1998 گردیده است ، درواقع همان ریالیزم جادویی است که با نظرات سیاسی وی گره خورده  وآمیزه یی است از تخیل نیرومند درفضا سازی جادویی داستان شهر بی نامی که مردمش ناگهان یکی پی دیگر کور می شوند. داستانی  با دید انتقادی و طنزگونه  وهزل آمیز، اندربیان بدبختی ها و بد کنشی ها و نابودی ارزش های اخلاقی وانسانی یک جامعه. ساراماگو که نویسندهء چپ گرا وخواستار برقراری یک نظام عادل وداد گر در زنده گی انسان ها است، درمصاحبه یی با مجلهء اشپیگل چاپ آلمان درپاسخ به اعتراض واتیکان به خاطر اعطای جایزه نوبل به وی چنین می گوید :

 

  " واتیکان بهتر است به کار خودش برسد. روزنامهء آن ها نوشته است من کمونیست هستم وکتاب های ضد مذهبی می نویسم ، خیر،  من فقط می گویم که برای انسانیت می نویسم "

 

 داستان این کتاب طوری است که مردی دراثنای راننده گی ،هنگامی که می خواهد به منزلش برگردد ، درست هنگامی که اشاره ترافیک سرخ شده و وی منتظر سبز شدن آن است ، پردهء سفیدی جلو چشمانش ظاهر می شود وقدرت بیناییش را از دست می دهد. بعد موتر های عقبی جار وجنجال به راه می اندازند ، مردم جمع می شوند واعتراض می کنند که چرا حرکت نمی کند. مرد مذکور می گوید به خاطر آن که همین حالا وهمین لحظه کور شده است. مردی که پیشه اش دزدی موتر است ، حاضر می شود تا عوض  وی راننده گی کرده ووی را به منزلش برساند؛ اما همین که اورا به اپارتمانش می رساند وموترش را می دزد، خود نیز کورمی شود. بعد خانم مرد کور اولی شوهرش را به نزد دوکتورچشم می برد... روز بعد دوکتور چشم و کسانی که درمطب دوکتور بودند ومردکور اولی را دیده بودند ، کور می شوند: دختری مرموز با عینک تیره که برای التیام ورم ملتحمه ء چشمانش به نزد دوکتور آمده بود، پیرمردی با چشم بند سیاه برروی یک چشمش ، پسر خردسالی که چشمانش تــــَــو دار ( لوچ ) است به همراه زنی که شاید مادرش بوده است  ودو نفر دیگر که مشخصهء خاص ظاهری نداشتند و بانوی منشی دوکتور که بین اتاق انتظار و مطب دوکتور ودفتر خودش در رفت وآمد است.

 

  دوکتور که جریان کورشدن مرد کور اولی را از خانمش می شنود وبه معاینهء وی می پردازد، هیچ مشکلی نه درقرنیه می بیند ونه در صلبیه ونه در عنبیه و شبکیه یا در عدسی چشمان وی ونه در عصب بینایی و قسمت های دیگر چشم. دوکتور بار دیگر با دستگاه ها و افزارهای گوناگون وی را معاینه می کند، وقتی کارش تمام می شود، با درمانده گی تمام وحیرت فراوان می گوید : چشم هایت سالم اند وکدام مشکلی ندارند؛ اما شما که نمی بینید، یک مسأله یی غیر عادی است که درعلم طبابت هرگز دیده نشده است. اما دوکتور که به خانه بر می گردد و می خواهد درمورد این واقعه نادر مطالعه کند، دراثنای مطالعه ناگهان کور می شود وبعد ها درمورد کورشدنش به همبندان ( کور هایی که با وی درقرنطینه بودند ) می گوید : آخرین چیزی که دیدم، دستانم بود. وهمان روز که ناباورانه وبنابر عادت به سوی آیینه می رفتم ودستانم را درازکرده بودم تا آیینه رالمس کند ، می دانستم که تصویرم آن جا بود وتماشایم می کرد، تصویرم می توانست مراببیند ؛ ولی من نمی توانستم تصویرم را ببینم...

 

 بعد این بیماری با سرعت سحر آمیزی درمدت کوتاهی درآن شهر بی نام گسترش می یابد و مانند مرض وبا و طاعون با پاها ودست ها و چنگال های اختاپوتی خود تمام مردم آن شهربی نام ، از" ب" بسم الله گرفته تا " ت " تمت را کور می سازد ، مگر یک تن : زن دوکتور چشم را. لابد به خاطراین که در آن شهر کوران چشم بینایی وجود داشته باشد وناظر اوضاع و حوادثی باشد که پس از این بیماری دنیای مدرن را فراگرفته وبه سوی بربریت سوق می دهد...به زودی موتر ها و کشتی ها و هواپیما ها از حرکت باز می مانند... لفت های آسمان خراش ها بین زمین وآسمان معلق می شوند، نیروهای امنیتی با وصف گلوله باری بالای همشهریان خود ،از بی نظمی ، دزدی و آدم کشی گسترده یی که آن شهربی نام را روزتا روز دربرمی گیرد ، جلوگیری  نمی توانند. مواد غذایی درمغازه ها به اتمام می رسد، آب درنل ها می خشکد، از روشنی برق وانرژی گاز اثری دیده نمی شود، شب ها شهر درتاریکی مطلقی فرو می رود. دزدی وآدمکشی  وتجاوز جنسی وخود فروشی به خاطر گرفتن ویافتن غذا شیوع می یابد. کثافت ومرداری آدم ها کف خانه ها ، دهلیز ها ، مغازه ها تشناب ها و سرک های شهررا می پوشاند. بوی مدفوع وشاش وگــُه آدم ها وسگ ها و پشک ها مشام جان  را می آزارد. شهرمدرن به زودی به تل ها وانبارهایی از زباله ها تبدیل می شود. آدم ها یکدیگر را نمی شناسند. نام ها اهمیت شان را ازدست می دهند، زیرا دیگرداشتن  اسم ورسم به درد کسی نمی خورد : " ..اسم به چه درد مان می خورد، هیچ سگی سگ دیگر یا بقیه را به اسمی که دارند نمی شناسد. سگ را ازبویش می شناسند واوهم بقیه را همین طور شناسایی می کند. دراین جا ما هم نژاد دیگری از سگ ها هستیم . همدیگر را از پارس کردن یا صحبت کردن می شناسیم ، بقیه مشخصات رنگ چشم یا مو دیگر اهمیتی ندارد، انگاراصلاً وجود ندارند." بدینترتیب درمدت کوتاهی ارزش ها وتأسیسات انسانی نابود می شوند ووحشت وبربریت درفضای شهر سایه می افگند وهمان طوری که نویسنده کتاب می گوید ، اراذل واوباش حاکم برسرنوشت مردم...

 

  رمان را که به آخر رسانیدم ، ازخودپرسیدم آیا آن شهر بی نام استعاره یی نیست از نام سرزمین من که اکنون دردست یک مشت کوری افتاده است که برای پرکردن جیب خود بینا می شوند وهنگام خدمت گزاری برای مردم، کور؟ آخر مگر مردم ما درشرایط بدتر از شهر کوران زنده گی نمی کنند؟ مگرآن ها نمی بینند که درسرزمین ما مانند همان شهر بی نام کوران ، گرسنه گی ، مرض ، بیکاری ، فقر، رشوه خواری ، جنایات سازمان داده شده ، روسپی گری ، دزدی ، آدم کشی ،  مافیای مواد مخدر حکومت می کند؟ مگر ما برق داریم، آب داریم، سرک داریم، شهر ما پر از زباله نیست و بوی مدفوع آدم ها از هرکوی وبرزن شنیده نمی شود؟ مگر عدالت با گذشت هر روز نمی میرد و ارزش های انسانی تاراج نمی گردند ؟ مگر این ملیون ها دالر کمک جامعه جهانی در درازای این چند سال به جیب های کوران بالا نشین نرفته است   و این بیست ویک ملیارد دالر دیگر نیزبه زودی  سرازیر نخواهد شد؟

      بلی ، شبح کوری خرد ومنطق وانصاف،  بر فراز سرزمین مان سایه افگنده است ، فقط ما آن را نمی بینیم ، اگر می بینیم صدای خود را بلند نمی کنیم و خاموشانه با دوچشم بسته به آنچه می رسد قانع می شویم ...

 

                                                                                                                              پایان

                                                                             تاشکند: سرطان 1387خ


 
 

Things you can do from here:

 
  --~--~---------~--~----~------------~-------~--~----~
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي برايتان ارسال شده است.
 آدرس براي ارسال نامه:

persiskiknigi@googlegroups.com

براي قطع اشتراك :
 persiskiknigi-unsubscribe@googlegroups.com
توجه:
بعضي از نامه هاي گروه ممكن است به قسمت
spam
در
اي ميل شما (بطور اشتباه)وارد شوند
لطفا روزانه قسمت
spam
را هم چك كنيد
وگزينه هاي مذكور را مطالعه كرده ودكمه
not spam
را فشار دهيد

For more options, visit this group at http://groups.google.com/group/persiskiknigi?hl=en

برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
(forward)
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.

آدرس وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com
آدرس خبر خوان وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com/feeds/posts/default
آدرس خبرخوان مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://www.google.com/reader/shared/05346929471109762493
براي عضويت در گروه ما مي توانيد به اين آدرس نامه دهيد:
persiskiknigi-subscribe@googlegroups.com
-~----------~----~----~----~------~----~------~--~---

هیچ نظری موجود نیست:

بايگانی وبلاگ