Sent to you by باقر كتابدار via Google Reader:
حسیب شریفی
حادثه (داستان کوتاه )
کاکا صمد سرو وضع میزهارا مرتب کرد، دستمالش را به شانه انداخت وبعد از اجازه مرخصی از آمر اداره به طرف خانه حرکت کرد. هنوز به خانه نرسیده بود که سلیم پسربزرگش نفس زنان سر راهش قرار گرفت و با وارخطایی گفت :
- پدر جان زود بیا که صابره می مره ، دگه نفس نداره .
کاکا صمد دیگرحرفی نزد وبا سلیم یکجا وارد حویلی شدند.
صابره دختر جوان کاکا صمد که تازه پا به سن 18 ساله گی گذاشته بود چند روزپیش در یک حادثه ترافیکی از ناحیه سرصدمه دیده بود واکنون آخرین نفس هایش را می کشید.
کاکا صمد با چند افغانی معاش ناچیزی که از کارش می گرفت نتوانسته بود اورا تداوی نماید. حیران به طرف دخترش نگاه می کردکه صدای زنش خاله گل جان اورا متوجه خود ساخت :
- اومردکه تره به لحاظ خدا یک چاره بکو که دخترم می مره ، خیراست برواز یگان کس قرض کو!
- گل جان صبر کو انشاالله یک چاره می کنیم ، مه یک چند افغانی از رییس دفتر گرفته بودم به خاطر سودای خانه هموره خرچ تداوی صابره می کنم.
سلیم که یک سال از صابره بزرگتر بود خواهرش را خیلی دوست داشت ، اوآنطرف تر به دیوار تکیه داده بود وبه حالت صابره اشک می ریخت که پدرش صدازد:
- یا الله سلیم بیگی از شانیش بالایش کو که بریم پیش داکتر ، ناوقت میشه
آفتاب کم کم به پشت کوه پنهان می شد وچتر زرینش را از روی زمین جمع می نمود ، نزدیکی های شام بود که صابره را به نزد داکتر رساندند.
تعدادی زیادی به نوبت نشسته بودند وغلام رسول مستخدم داکتر بیماران را از روی لست به اتاق داکتر رهنمایی می کرد . کاکا صمد می خواست صابره را وارد معاینه خانه داکتر نماید که غلام رسول مانع آنها شد:
- چه می کنی کاکا ؟ نمی بینی که چقدر نفر ده نوبت شیشته ، خودت کلان آدم نوبته مراعات نمی کنی !
- بچیم خیراست بان که برم ، دختره می بینی که وضعش بسیار خراب است.
کسی آمد ودر گوش کاکا صمد چیزی زمزمه کرد ، کاکا صمد حیران بود که چه کند اگر مقدار پول را به به خاطر گرفتن نوبت به مستخدم می داد پول باقی مانده اش مزد داکتر و خرج دوا را پوره نخواهد کرد. به هرترتیبی صد افغانی را به غلام رسول داد و وارد معاینه خانه شد.
هوا گرم بود وداکتر در حالیکه عرق از سر و رویش می چکید با نوشیدن آخرین جرعه ی چایش از کاکا صمد خواست که دخترش را بالای میز بخواباند.
چشمان نافذ وبینی بلند صابره نگاه هربیننده یی را به تحسین وا می داشت ، موهایش ژولیده ونامرتب شده بود ، از سیمایش هویدا بود که خیلی درد کشیده است. فقط نگاه می کرد ودیگر چیزی نمی گفت.
داکتر بعداز معاینه رو به پدر ومادر صابره کرد وگفت:
- کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن.....
- داکتر صایب اول خدا دوم شما یک چاره بکنین مه 20 هزار افغانی ره از کجا کنم ، مه 3000 افغانی معاش دارم
- مه تا چند روزه برت دوا نمیشته می کنم یک کمی ازی حالت خوب میشه مگم بازم به عملیات ضرورت داره کاکابرو پیسه پیدا کدی باز بیا.
بعد ازگذشت چند روز صحت صابره کمی خوب شده بود وپدر ومادرش هم خوشحال به نظر می رسیدند وکاکا صمد هم به کارهایش رسیده گی می کرد .
***
آن روز باران باریده بود وسرک ها مملواز گل ولای شده بودند به مشکل می شد راه رفت.صبور برادر کوچک سلیم زیرباران ترشده بود وخیلی خسته وپریشان به خانه برگشت ، هراس داشت از اینکه به مادرش چه بگوید چون امروز پاکت های پلاستیکی اش به فروش نرسیده بودند.
صابره با اشاره به مادرش فهماند که صبور آمد.
مادر ازچهره اش فهمید که صبور امروز بازار خوبی نداشته وخیلی ترسیده است. اوهم چیزی نگفت ورفت تا برایش مقداری نان بیاورد چون خیلی گرسنه شده بود. صابره در پهلوی ارسی خوابیده بود وبه قطره های زیبای باران که به روی شیشه می غلتیدند نگاه می کرد واز آن لذت می برد.
- سلام خوار جان حالت چطوراست ؟
صدای سلیم نگاه صابره به سوی خود خواند به اونگاه کرد واز حالتش اطمینان داد.
سلیم که تازه پا به سن 18 ساله گی گذاشته بود به خاطر فقر ونداشتن پول نتوانسته بود مکتب بخواند ودریک کارخانه نانوایی کارمی کرد وچندقرص نان را به عنوان روزمزد هرشام به خانه می آورد.
کودکان در کوچه این طرف وآن طرف بازی می نمودند وآزاد وبی خبرازهمه چیز در دنیای خود سیرمی کردند. شام نزدیک می شد وتاریکی سیاهی اش را به شهر ومحیط می گستراند .
دروازۀ رنگ و رو رفتۀ حویلی با صدای خشکی بازشد و کاکا صمد با مقداری میوه برای دخترش وارد خانه شد.به سراغ صابره رفت ودید که حالش خوب است .
ساعت، یازده شب را نشان می داد وبارش باران هنوز هم ادامه داشت وصدای شرشر باران وعو عو یگان سگ سکوت شب را می شکست .همه به خواب رفته بودند که صدای چیغ کوتاه صابره مادرش را ازخواب بیدار نمود.
وقتی مادرنزدیک صابره آمد وپیشانی اش را لمس کرد دید عرق کرده ودهانش باز نمی شود ، وارخطا وهراسان دیگران را بیدار کرد وحیران بود چه کارکند که پدر گفت :
- سلیم جان بیا که بریم خانه همسایه ره تک تک کنیم ، اگر موترشه بته ببریمش شفاخانه هله زود باش خدامیفامه که باز ای دختره چه شده !
- بریم...
باران به شدت می بارید وراهرو ها مملو ازگل ولای شده بودند .کاکا صمد وسلیم با زحمت خود را به مشکل به درخانه همسایه رسانیدند.
- کیستی ده ای نصف شو آدمه ده خو ( خواب) نمیمانی
- جمیل جان بسیار ببخشی که مزاحم خوت (خوابت) شدم دخترم مریض است اگر از خیرسرت تا شفاخانه ببریش
- برو بابا دوتا کلان کلان آدم آمدین پشت موتر ،خودتان می فامین که موتر مه خراب است بروسرشانه کده ببرش.
آن دو نا امید از این همسایه بی خیر وخداناترس به خانه برگشتند وبه هرترتیبی که شد بیمار را به شفاخانه منتقل ساختند. شفاخانه هم در سکوت فرو رفته بود وصدای نالش یگان بیمار از بعضی اتاق ها به گوش می رسید. صابره را به اتاق عاجل برده بودند وسلیم با پدرش در انتظار نشسته بودند.
بعداز یک ساعت داکتر آمد وبه کاکا صمد گفت که دخترش به تداوی بیشتر ضرورت دارد ودر این جا معالجه نمی شود وتا فردا تحت مراقبت آنان قرار خواهد داشت.
در یک لحظه کاکا صمد احساس کرد که دیگر خیلی ناتوان شده ، چون دیگر توان خرچ مصرف تداوی دخترش را نداشت ، به یادش آمد که داکتر گفته بود: ((کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...))
اشک از گونه های لاغرش به روی ریش های ماش وبرنجش چکید و دستانش را بلند نمود واز خدواند برای دخترش دعاکرد.
مادر تا صبح نخوابیده بود وافکار درهم وبرهم ذهنش را آرام نمی گذاشت ، آفتاب روشنی اش را به همه جا پاشیده بود و کنجشک ها با سرو صدای شان مردم را از خواب بیدارمی نمود.
مادر صابره لب صفه منتظر احوال دخترش بود واشک هایش جاری شده بودند که صدای صبور اورا متوجه خود ساخت :
- مادر جان مه پلاستیک فروشی برم؟
- نی جان مادر، امروز خوارت ( خواهرت )مریض است. ده خانه باش
با بازشدن صدای در گل جا ن متوجه شد که صابره را وارد خانه ساختند.
او بی رمق وبی حال روی کراچی دستی خوابیده بود و هیچ حرکتی نمی کرد .
کاکاصمد جریان را به خانمش گل جان تعریف کرد وگفت چارۀ ندارد جزاینکه بازهم پیش یگان کس سرخم کند وپول بطلبد ، حیران بود به کجا برود وبه خانۀ کی سربزند !؟ تنها قدوس بای بود که همیشه با او همکاری می کرد.
- کاکاصمد مه سه هزار افغانی زیاد ندارم همی ره برت می تم مگم باز ایطونشه که دیرکنی !
- خداخیرت بته قدوس بای کوشش می کنم زود بیارم ...
وقتی کاکاصمد با نفس گرفته به کوچه رسید ناگهان متوجه شدکه تعدادی زیادی ازمردم به دور وبر خانۀ اوجمع شده اند و تعداد دیگر نیزدرحال آمدن هستند. حیران و هراسان از میان جمعیت گذشت وبدون توجه وارد حویلی شد. زنان به دور تابوت جمع شده بودند وصدای چیغ وفریاد گل جان مادر صابره به آسمان بلند شده بود.
بازهم به یاد کاکا صمد آمد که داکتر گفته بود: ((کاکا سر دختر شماسخت ضربه دیده ضرورت به عملیات جراحی داره ، اگر قبول دارین با 20 هزارافغانی تداوی دختر شما امکان داره در غیرآن ...))
بی اختیار اشک از گونه هایش جاری شد وبه دنبال تابوت دخترش با جمعیت یکجا از حویلی خارج شد.
زنان هم یکی پی دیگر خاله گل جان را تنها گذاشتند...
پایان
تالقان بهار1387
Things you can do from here:
- Subscribe to www.mashal.org using Google Reader
- Get started using Google Reader to easily keep up with all your favorite sites
اين نامه به دنبال عضو يت شمادرگروه كتابهاي رايگان فارسي برايتان ارسال شده است.
آدرس براي ارسال نامه:
persiskiknigi@googlegroups.com
براي قطع اشتراك :
persiskiknigi-unsubscribe@googlegroups.com
توجه:
بعضي از نامه هاي گروه ممكن است به قسمت
spam
در
اي ميل شما (بطور اشتباه)وارد شوند
لطفا روزانه قسمت
spam
را هم چك كنيد
وگزينه هاي مذكور را مطالعه كرده ودكمه
not spam
را فشار دهيد
For more options, visit this group at http://groups.google.com/group/persiskiknigi?hl=en
برای کمک به تداوم کار ما نامه های گروه را براي دوستان كتابخوان خود بفرستید
(forward)
واز آنها بخواهید که در گروه عضو شوند.
آدرس وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com
آدرس خبر خوان وبلاگ:
http://persianbooks2.blogspot.com/feeds/posts/default
آدرس خبرخوان مطالب جالب ديگر تارنماها:
http://www.google.com/reader/shared/05346929471109762493
براي عضويت در گروه ما مي توانيد به اين آدرس نامه دهيد:
persiskiknigi-subscribe@googlegroups.com
-~----------~----~----~----~------~----~------~--~---
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر