شاعر / داستان كوتاه / عليرضا ذيحق
شاعر
داستان كوتاه
عليرضا ذيحق
همه ي عشق و زندگي اش را جا گذاشته و رفته بود . تيري كه كتف اش را خراش داده بود ، مهاجرت اش را پيش انداخته بود . حتي فرصت نيافته بود كه به خانه بازگردد و پسرش را بغل كند و با همسرش وداعي بكند . اوضاع سياسي به هم ريخته بود و او كه همه اش چند ماه وزير بود نمي توانست بماند .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر